DCSIMG
Skip Global Navigation to Main Content
رونوشت های متن

قهرمان آمریکایی در ایران

مقاله ای از هفته نامه دانش آموختگان پرینستون

17 آوريل 2009

قهرمان آمریکایی در ایران

صد سال پیش، هوارد بسکرویل -- فارغ التحصیل سال 1907 -- پرینستون را ترک کرد و در ایران برای آزادی جنگید.

نویسنده: مارک ف. برنستاین1 -- فارغ التحصیل 1983

گالری عکس مرتبط: http://photos.america.gov/galleries/amgov/4110/iran_hero

در دشتی بادگیر و در نزدیکی دامنه های کوه سهند در شمال ایران، گور یک شهید جای دارد.

در حیاطی کوچک در میان درختان بادام و زردآلو، نشان این قبر، گور از سنگی ساده تشکیل شده که نام شهید -- هوارد بسکرویل، عضو کلاس سال 1907 پرنیستون -- و تاریخ تولد (13 آوریل 1885) و مرگ وی (20 آوریل 1909) بر آن نقش بسته است. صد سال  پیش، این نقطه از شهر تبریز، گورستان و بیمارستان کشیش ها و مُبلغان پرسبیتری2 بود. کسی که زمانی گور هوارد بسکرویل را -- و فقط گور او را -- با گل های تازه می آراست، دیگر از این کار دست کشیده است. مردی ارمنی که در ساختمان مجاور این قبرستان زندگی می کند، دیواری دور گور کشید که مانع از تبدیل آن به مکانی برای زیارت شود؛ ولی اهالی تبریز همچنان می توانند بازدیدکنندگان را به اینجا راهنمایی کنند.

اینکه اینجا مزار یک آمریکایی و یک دانش آموختۀ دانشگاه پرینستون3 است، به آن ویژگی خاصی می بخشد. ولی اینکه اینجا گور یک شهید نهضت مشروطه است و هنوز در قلب این مردم -- که دولتشان دشمن ایالات متحده و بسیاری از ارزش های آن است -- محترم شمرده می شود، ویژگی آن را بیشتر می کند.

بسیاری بسکرویل را با لافایت4 مقایسه کرده اند، یک خارجی که ملتی دیگر را در دفاع از آزادی کمک کرد، ولی این قیاسی نامناسب است.  او نه سربازی حرفه ای مانند لافایت بود و نه رومانتیکی چون لُرد بایرون5 که از آرمان استقلال یونان حمایت کرد و نه حتی سربازی مزدبگیر مانند جانی پو6، دانش آموختۀ دیگری از پرینستون، که در جستجوی نام و مقام تا نقاط دوردست جهان سفر کرد. بسکرویل، معلمی که تصمیم داشت کشیش شود،  به سرزمینی رفت که آن زمان پرژیا نامیده می شد و سرنوشت او جان باختن در راه آرمانی بود که وی -- به عنوان یک آمریکایی -- به آن احساس پایبندی می کرد.

در خانواده بسکرویل، اعتقادات مذهبی پرسبیتری اسکاتلندی به وضوح امری موروثی بود؛ پدر و پدربزرگ او به حرفۀ کشیشی اشتغال داشت و او دارای چهار برادر بود که آنان نیز همین حرفه را انتخاب کرده بودند. (برادر کوچک او -- رابرت -- نیز در سال 1912 از هبی پرینستون فارغ التحصیل شد.) هوارد در شهر پلَت شمالی7 در ایالت نبراسکا به دنیا آمد و خانواده اش قبل از اینکه وی وارد پرینستون شود به بلَک هیلز8 در داکوتای شمالی نقل مکان کردند. بسکرویل جوانی منصبط و جدی بود که با نمرات بسیار بالا فارغ التحصیل شد و به مشت زنی  و اسب سواری علاقه داشت. با اینکه مادۀ درسی اصلی او مذهب بود،  دو موضوع دیگر: "رویۀ قضایی" و "دولت متکی بر قانون اساسی"؛  را که در 1879توسط وودرو ویلسون9 -- رئیس وقت دانشگاه پرینستون -- تدریس می شد، برگزید، که دومی تأثیر به سزایی در آینده وی و نیز بر مطالعات مذهبیش بر جای گذاشت.

مدت کمی پس از فراغ از تحصیل، بسکرویل در نامه ای به هیئت مدیره میسیونرهای پرسبیتری اعزامی به خارج از کشور، تصریح کرد که با هرچند تصمیم دارد به تحصیل در پرینستون ادامه دهد، ترجیح می دهد قبل از آن در یک زبان و فرهنگ خارجی تجربه کسب کند. بدین ترتیب، او برای دو سال تدریس در شهر تبریز انتخاب شد.

تبریز که در گوشه شمال غربی پرژیا (نام کشور در سال 1935 به طور رسمی به ایران تغییر یافت) و با فاصله نه چندان دور از مرز کشورهای آذربایجان و ارمنستان قرار دارد، شهری باستانی است؛ برخی بر این عقیده اند که باغ عدن در این شهر قرار داشته است. در اوائل قرن بیستم، این شهر نه تنها از نظر جغرافیایی و تاریخی، بلکه از نظر زبانی نیز از امپراطوری پرژیا، که مرکز آن در تهران قرار داشت، همچنان دور باقی مانده ماند. اکثریت تبریزی ها بیشتر به زبان آذری حرف می زدند تا فارسی.

بسکرویل در پائیز سال 1907 برای تدریس زبان انگلیسی و علوم در مدرسه یادبود آمریکا10 که توسط کشیش های هیئت پرسبیتری اداره می شد، وارد تبریز شد. در این مدرسه 80 مسلمان و 135 مسیحی ارمنی و آشوری ثبت نام کرده بودند. ساموئل ج. ویلسون11، مدیر مدرسه، در یک گزارش سالانه چنین اظهار کرده بود: "خیلی عجیب است که فهرست حضور و غیابی را بخوانی که بیش از نیمی از آنها دارای لقب "خان" هستند و نام های پدرانشان را -- "عزت السلطنه" یا "فخر النظام" -- به یدک می کشند... علاوه بر رهبران این مردم، ما معلم هایی برای مدارس جدید نیز تربیت می کنیم."

بسکرویل در منزل ویلسون مستقر شد؛ او با همسرش، آنی، و دختر نوجوانشان زندگی می کرد و بسکرویل هر روز در مراسم دعای صبحگاهی با آنان همراه می شد. آنی ویلسون در این باره نوشته است که آنها عصر روزهای جمعه برای یکدیگر کتاب می خواندند -- کتاب هایی نظیر "ویرجینیایی"12، "دکان کهنه شگفتی ها"13، "یاوه بازار"14 و "خانه غمزده"15 و نیز "جنگل نشینان آفریقا"16 و تاریخ "نهضت اصلاح دین".

دبلیو آ شِد17، یکی از همکاران بسکرویل، در نامه ای پس از مرگ وی چنین به خاطر می آورد: "او معلمی موفق بود و با شخصیت جدی، رو راست و مردانه اش، احترام همه را به خود جلب کرده بود." در جامعه ای که زن و مرد در آن به شدت از هم جدا بودند، بسکرویل به دانش آموزان دختر و پسر با هم درس می داد و علاوه بر تدریس هندسه، به دختران یاد می داد چگونه اسب سواری و یا تنیس بازی کنند. بسکرویل شاگردانش را با معیارها و فرهنگ غربی آشنا و در کلاس درس انگلیسی، با آنها اجرای "تاجر ونیزی"18 را تمرین می کرد. او برای آنان خطابۀ جشن شکرگزاری را که با ابیات وطن پرستانۀ سر والتر اسکات19 پایان می یافت، می خواند: «آنجا مردی نفس می کشد که روحش مرده/مردی که هیچگاه به خود نگفت/"اینجا خانه من است، وطن من است!"»20

برخلاف بسیاری از معلمان خارجی، بسکرویل، با آنکه زبان های فارسی یا آذری را خوب صحبت نمی کرد، با شاگردانش رابطه ای شخصی برقرار کرده بود. وی با آنها در منزل دیدار می کرد و پسرها را به صرف چای و برای آنچه که خود "مکالمه مذهبی" می نامید، به اتاقش دعوت فرا می خواند.

صادق رضازاده شفق، یکی از شاگردان بسکرویل، در یادبودی که به مناسبت 50 سالگی درگذشت وی چاپ شد، چنین نوشت: "او بسیار خوشنام بود و عده زیادی می خواستند در کلاس های تاریخ او شرکت کنند. تعدادی از شاگردان قدیمی از دکتر ویلسون خواستند که کلاسی در حقوق بین الملل دایر کند؛ او نیز پذیرفت و کلاس را به عهده بسکرویل گذاشت."

هرچه بسکرویل با شاگردانش نزدیک تر می شد، بیشتر به فرهنگ و مسائل آنان علاقه مند می گردید. شفق به روزی اشاره می کند که بسکرویل و ویلسون برای نوروز به منزل او رفتنه بودند: "با اینکه ویلسون به خوبی آذری صحبت می کرد، بسکرویل در تمام این مدت نا آرام به نظر می رسید. به هنگام ترک منزل، او توانست جمله ای را که به آذری حفظ کرده بود، بگوید: "سال نو را به همه شما تبریک می گویم"."

در قرون نوزدهم و بیستم، سیاست ایران در سایۀ رقابت بریتانیای کبیر و روسیه برای کنترل آسیای مرکزی قرار گرفته بود؛ ماجرایی که رودیارد کیپلینگ21 آن را "بازی بزرگ" نامید. رهبران ایران که ناچار به روی آوردن به قدرت های اروپایی و وام گرفتن از آنان شده بودند، به تدریج واگذاری بخش زیادی از ثروت کشور را به خارجی ها آغاز کردند. در سال 1907، بریتانیا و روسیه بر سر تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ به توافق رسیدند؛ استان های جنوبی برای بریتانیا و استان های شمالی، از جمله تبریز برای روسیه. این به اصطلاح "موافقتنامه سنت پترزبورگ" حتی بدون مشورت با ایرانی ها به امضاء رسید.

انقلاب مشروطۀ ایران در سال 1906 آغاز شد و آن هنگامی بود که معترضان مظفرالدین شاه -- وارث سلسله ای را که از سال 1779 بر ایران حکمرانی می کرد --  به تعیین  یک پارلمان منتخب یا مجلس وادار ساختند.. مجلس قانون اساسی ایران را تدوین کرد -- اولین قانون اساسی در آسیای مرکزی و خاور میانه -- و مظفرالدین شاه آن را در ماه دسامبر توشیح کرد. قانون اساسی جدید نویدبخش برابری شهروندان در برابر قانون و آزادی ها و حقوق فردی برای آنان بود، شاه را به جلب موافقت مجلس برای استقراض خارجی یا امضای قراردادهای بین المللی ملزم می ساخت و آموزش عمومی و آزادی مطبوعات را وعده می داد.

متأسفانه، مظفرالدین شاه در شب سال نو سال 1907، یعنی چند هفته بعد از امضای قانون اساسی از دنیا رفت و فرزند مستبدش، محمد علی شاه، به سلطنت رسید که بر درنگ  سرکوب آزادی های نوپای کشور را آغاز کرد. محمد علی شاه در ماه ژوئن 1908، طی یک کودتای موفقیت آمیزی مجلس را تعطیل کرده و بسیاری از هواداران قانون اساسی را به جوخه های اعدام سپرد.

مخالفت ها علیه محمد علی شاه در حول و حوش تبریز، منطقه ای که به دلیل نزدیکی با ترکیه و روسیه بیشتر تحت تأثیر عقاید و فرهنگ خارجی بود، تمرکمز داشت. پیشگام این مخالفان نظامی، ستارخان بود که در مقطعی  با  دستور برافراشتن پرچم سفید تسلیم هنگام نزدیک شدن نیروهای سلطنتی به مخالفت برخاست و حتی در سراسر شهر به حرکت در امد و تمامی پرچم های سفید را که دیگران نیز برافراشته بودند به زیر کشید. هنگامی که تبریز در برابر تسلیم به مقاومت دست زد، محمد علی شاه دستور محاصره شهر را صادر کرد؛ ارتش سلطنتی وی از قزاق های ایرانی تشکیل شده بود که توسط روس ها آموزش دیده بودند. نیروهای سلطنتی به تدریج تمامی راه های منتهی به تبریز و منشعب از این شهر را تحت کنترل درآوردند ، راه ورود مواد غذایی را به شهر سد کردند و منتظر تسلیم تبریز در اثر فشار قحطی شدند.

با اینکه بسکرویل از بدو ورود به تبریز از آرمان مشروطه خواهی حمایت می کرد -- به عنوان مثال، بعد از اتمام درس برای سربازان مشروطه خواه در خطوط نبرد غذا می برد -- تبدیل او به یک متحد تمام عیار ظرف مدت چندماه صورت گرفت. او از عهدنامه انگلیسی-روسی نزد شاگردانش انتقاد می کرد و بویژه منتقد سرسخت سِر ادوارد گرِی22، وزیر امور خارجه بریتانیا بود و اعتقاد داشت وی عقاید لیبرال خود را از دست داده است. او بسیار تحت تأثیر برخی از دانش آموزان و دوستان ایرانی خود قرار گرفته بود. به گفتۀ یکی از همکارانش، بسکرویل به طور خاص با یکی از دانش آموزانش، میرزا حسین شریف زاده، که از رهبران بانفوذ نهضت مشروطه در تبریز به شمار می رفت، نزدیک شده بود و به قتل رسیدن شریف زاده در سال 1908، وی را به شدت متأثر و منقلب کرد.

در ماه مارس 1909، بسکرویل تصمیم گرفت که 150 نفر از دانش آموزانش را برای کمک به ستارخان در دفاع از تبریز سازماندهی کند. در آخرین جلسۀ کلاس، بسکرویل با دانش آموزانش درباره وظیفۀ آنان در دفاع از وطن سخن گفت و داستان هایی از انقلاب آمریکا تعریف کرد. شفق در سال 1959، در این باره چنین به یاد آورد: "او همواره تکرار می کرد که نمی تواند آرام بنشیند و از پنجره کلاس مردم گرسنه شهر را تماشا کند که برای حقوق خود می جنگند." بسکرویل چند هفته بعد در یک مهمانی که سربازان ارمنی نهضت مشروطه ترتیب داده بودند، انگیزه های خود را توضیح داد. او چنین آغاز کرد: "من از جنگ متنفرم "، و درادامه توضیح داد که جنگ می تواند برای رسیدن به هدفی والاتر، که در آن زمان دفاع از شهر و نهضت مشروطه بود، قابل توجیه باشد. پس از آنکه او سخنانش را به پایان رساند، سربازان ارمنی شروع به تشویق او با شعار "زنده باد بسکرویل" کردند و او برای آنان ابیاتی از شعر "وطن من، به خاطر تو..."23 را خواند.

این رفتاری نبود که از یک شهروند آمریکایی یا یک مبلغ مذهبی انتظار می رفت، به همین دلیل او برای تغییر رفتار و عقیده اش به شدت تحت فشار بود. یک روز، هنگامی که بسکرویل و مردانش در حال تمرین نظامی بودند، ویلیام ف. دوتی24، کنسول آمریکا در تبریز، به محل رژه آمد. شفق بعدها گفت که دوتی فوراً اعلام کرد آمده است تا بسکرویل را ببیند. او به بسکرویل گفت: "من ناچارم به شما یادآوری کنم که شما، به عنوان یک تبعه آمریکایی، حق دخالت در امور و سیاست داخلی این کشور را ندارید" و تأکید کرد: "شما به عنوان یک معلم اینجا هستید، نه یک انقلابی".

به گفتۀ شفق، بسکرویل در جواب او گفت: "من نمی توانم بی اعتنا  زجر کشیدن این مردم را که برای حق خود می جنگند، تماشا کنم. من یک شهروند آمریکایی هستم و به آن افتخار می کنم، ولی من یک انسانم و نمی توانم جلوی احساس همدردی خود را با مردم این شهر بگیرم." وقتی دوتی از بسکرویل خواست تا گذرنامۀ خود را پس دهد، بسکرویل از این کار خودداری کرد. دوتی از این خشمگین بود که بسکرویل با استفاده از کتابخانۀ  کنسولگری آمریکا در دائرة المعارف بریتانیکا راه های ساخت نارنجک را جستجو می کرده است.

تغییر رفتار بسکرویل مخالفت مبلغ های مذهبی پرسبیتری را نیز برانگیخت؛ آنان هم با شرکت وی در عملیات جنگی و خشن وهم با دخالت وی در یک مناقشۀ سیاسی مخالف بودند و اعتقاد داشتند که این رفتار بسکرویل، موقعیت آنان را برای فرستادن مبلغ های دیگر به منطقه به خطر می اندازد. بسکرویل از میسیون مذهبی که فعالیت های وی را نمی پذیرفت، استعفا داد. البته به گفتۀ آنی ویلسون، او -- مثل همیشه -- در بعد از ظهر یکشنبه ای که تصمیم خود را در این باره گرفت، در مراسم مذهبی شرکت کرد و مورد تشویق بسیاری از حاضران جلسه قرار گرفت و مردان بسیاری تلاش می کردند به او نزدیک شده و با او دست دهند. وقتی او عصر آن روز به دیدار خانوادۀ ویلسون رفت، آنی به او التماس کرد مواظب خودش باشد و گفت: "تو می دانی که به خودت تعلق نداری". بسکرویل در جواب گفت: "نه، من به ایران تعلق دارم".

در ماه آوریل 1909 و ده ماه پس از آغاز محاصره، تمامی مواد غذایی و دارو به کلی در شهر تبریز تمام شده بود و شهر در محاصره نیروهای سلطنتی، راهی برای دریافت هیچ چیز نداشت. بسیاری از مردم حتی ناچار به خوردن علف شده بودند. در اواسط ماه آوریل، تصمیم گرفته شد که یک گروه کوچک برای عبور از خط محاصره و گرفتن غذا از روستاهای اطراف فرستاده شوند. بسکرویل برای این مأموریت داوطلب شد.

به گفتۀ آنی ویلسون، در پانزدهم ماه آوریل، او و یک روزنامه نگار انگلیسی به نام دی سی مور25، رهسپار مأموریتی نافرجام شدند؛ زیرا ستار خان موفق به تدارک توپی که قول داده بود نشد. در 19 آوریل، ذخیرۀ گندم در تبریز فقط برای یک روز کافی بود. بسکرویل با در نظر گرفتن اینکه حمله نافرجام قبلی نیروهای سلطنتی را هشیارتر کرده است، ستارخان را تشویق کرد که از اروپایی ها بخواهد به او کمک کنند تا وی با شرایط مناسب تسلیم شاه شود. ولی ستار خان مصمم بود که حمله ای دیگر ترتیب دهد و بسکرویل، با وجود تردید دربارۀ موفقیت این نقشه، پذیرفت تا بار دیگر اقدام کند.

در سپیده دم روز 20 آوریل، بسکرویل و دو گروه دیگر به دنبال یافتن گذرگاهی در دیوارهای شهر راهی شدند. شفق که همراه بسکرویل بود، آن روز را به خوبی به یاد می آورد. او نوشته است: "آفتاب در حال دمیدن بود و باد ملایم بهاری شروع به وزیدن کرده بود". ولی سربازان به همان اندازۀِ رهبرشان، مشتاق به خطر انداختن جان خود به نظر نمی رسیدند. مور که در آن روز در گروه دیگری بود، چنین تعریف کرده است: "من ابتدا شنیدم که وقتی او به نزدیکی خطوط دشمن رسید، شمار سربازانش از 150 به 5 رسیده بود؛ ولی بعدها که با دو تن از مردانی که آنجا بودند ملاقات کردم، آنان گفتند که تعدادشان حدود 9 یا 10 نفر بود".

هنگامی که بسکرویل مردان خود را به سمت دیوار شهر هدایت می کرد، تک تیراندازی از نیروهای سلطنتی او را هدف گلوله قرار داد. بسکرویل نیز تیری به سمت او شلیک کرد و با تصور اینکه تک تیرانداز از صحنه گریخته است، مردانش را با حرکت دست به جلو راند. وقتی بسکرویل روی خود را برگرداند، تک تیرانداز بازگشت و دو گلوله به سمت او شلیک کرد که بااصابت به قلب وی  طرف دیگر بدنش خارج شدند. با اینکه برخی گفته اند بسکرویل پس از چند ساعت و در آغوش یکی از شاگردانش از دنیا رفت، آنی ویلسون در خاطراتش نوشته است که پزشک کلیسای پرسبیتری که جسد او را معاینه کرد، معتقد بود که بسکرویل در دم جان باخته است.

جسد بسکرویل به خانۀ خانوادۀ ویلسون منتقل شد. او را در آنجا شستند و برای مراسم تدفین کت و شلوار سیاه پوشاندند و میخکی سفید رنگ در یقۀ کتش قرار دادند. آنی ویلسون نوشته است: "وقتی آن مراسم غم انگیز به پایان رسید، او بسیار زیبا و بزرگوار به نظر می رسید؛ دهانش همچنان محکم و استوار و تمامی صورتش آرام، گویی در حال استراحت بود. من از طرف مادرش و به خاطر او، بوسه ای بر پیشانی اش زدم." تاجری که برای آراستن تابوت بسکرویل پارچه آورده بود، به آنی ویلسون گفت: "ما می دانیم که او جان خود را برای ما داد."

پنج روز پس از تشییع جنازه بسکرویل، پدر و مادرش در شهر اسپایسر26 در ایالت مینِسوتا، تلگراف زیر را دریافت کردند:

ایران در غم از دست رفتن پسر عزیزتان در راه آزادی سوگوار است و ما قسم می خوریم که ایرانِ آینده همواره از او، چون لافایت، در تاریخ به بزرگی یاد خواهد کرد و به مزار شریف او احترام خواهد گذاشت. -- ستار خان و جمانی آیولتی27

چندی بعد، ستار خان تفنگ بسکرویل را که در پرچم ایران پیچیده شده بود، برای خانواده اش فرستاد.

با اینکه مأموریت بسکرویل شکست خورد، آرمانی که او برایش جان داد شکست نخورد. با تبلیغاتی که پس از مرگ بسکرویل به راه افتاد، نمایندگان روس و انگلیسی محمد علی شاه را تحت فشار گذاشتند که اجازه دهد نمایندگان آنها وارد تبریز شوند -- در ظاهر برای اینکه شهروندان اروپایی را از تبریز خارج کنند. این موضوع موجب شکسته شدن محاصره تبریز شد و نیروهای مشروطه خواه به کسب پیروزی هایی در دیگر نقاط کشور توفیق یافتند که در نهایت منجر به خلع شاه شد. با این همه،  دموکراسی مشروطه در ایران دوام نیاورد و در سال 1925 رضا شاه پهلوی به قدرت رسید. پسر وی در سال 1979 توسط آیت الله خمینی از سلطنت برکنار شد.

فداکاری بسکرویل ظرف 24 ساعت به اسطوره ای ملی تبدیل شد و مراسم تشییع جنازۀ وی به یک سوگواری عظیم منجر گشت. هزاران نفر به خیابان های تبریز آمدند تا تابوت وی را ببینند و با وی وداع کنند. در مراسم یادبودی که در کلیسای پرسبیتری برگزار شد، ویلسون سوگنامه ای قرائت کرد و عده ای از شاگردان بسکرویل سرود قدیمی "سرزمینی شاد" را به زبان آذری خواندند. تابوت وی را شانزده تاج گل پوشانده بود و یک دسته موسیقی با نواختن موسیقی تدفین فارسی تابوت را تا گورستان همراهی کرد. در گورستان، سید حسن تقی زاده، یکی از نمایندگان مجلس ایران، در نطق کوتاهی گفت: "آمریکای جوان، بسکرویلِ جوان را فدای مشروطۀ جوان ایران کرد." وقتی مجلس ایران در نهایت در ماه نوامبر جلسات خود را از سر گرفت، یکی از نخستین اقدامات آن نطقی در یادبود بسکرویل بود.

بسکرویل همواره در اذهان ایرانیان باقی ماند و باقی خواهد ماند. در سال 1950، لوح یادبودی (که ظاهراً برداشته شده است) بر سر مزار بسکرویل نهادند، که بر روی آن شعری از عارف قزوینی، شاعر ملی ایران، کنده کاری شده بود:

ای محترم مدافعِ حریّتِ عباد

وی قائدِ شجاع و هوادار عدل و داد

کردی پی سعادتِ ایران فدای جان

پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد

حتی زمانی که روابط ایران و آمریکا به بدترین شرایط خود رسید، بسکرویل همواره یک استثناء باقی ماند. در ماه دسامبر 1979 و در دوران بحران گروگان گیری، دکتر توماس ام ریکز28 -- که آن زمان استاد تاریخ خاورمیانه و ایران در دانشگاه جورج تاون بودو اکنون محققی مستقل و در حال کار بر روی کتابی راجع به بسکرویل است -- گروهی کشیش آمریکایی را برای ملاقات با آیت الله خمینی به ایران برد. گروه  در آخرین شب اقامت خود در ایران، از مسجدی دیدن کرد. وقتی آنها به حضار معرفی شدند، یک مرد ایرانی میانسال از میان جمع برخاست و به انگلیسی فصیح پرسید: "بسکرویل های آمریکایی امروز کجایند؟"

چندین مدرسه در تبریز و شهرهای دیگر ایران همچنان به یاد بسکرویل نام گذاری شده اند. در سال 2003، نیم تنه ای برنزی از بسکرویل در خانۀ مشروطۀ تبریز -- در محلی که قبلاً منزل ستارخان بوده است -- نهاده شد. ریکز می گوید که در آن زمان بحث هایی در خصوص ادای احترام به یک آمریکایی وجود داشت، ولی مجسمه و خاطرات معلم جوان همچنان باقی مانده اند. در زیر مجسمه برنزی، این جمله به فارسی کنده نقش شده است: "هوارد سی بسکرویل. او یک وطن پرست -- یک تاریخ ساز بود"

مارک اف برنستاین نویسندۀ ارشد هفته نامۀ دانش آموختگان پرینستون است.

گالری عکس مرتبط: http://photos.america.gov/galleries/amgov/4110/iran_hero

----------------------------------------

1. Mark F. Bernstein

2. Presbyterian

3. Princeton

4. Lafayette

5. Lord Byron

6. Johnny Poe

7. North Platte; Nebraska

8. Black Hills; South Dakota

9. Woodrow Wilson

10. American Memorial School

11. Samuel G. Wilson

12. The Virginian; Owen Wister

13. The Old Curiosity Shop; Charles Dickens

14. Vanity Fair; William M. Thackeray

15. Bleak House; Charles Dickens

16. Jungle Folk of Africa; Robert H. Milligan

17. W. A. Shedd

18. The Merchant of Venice; William Shakespeare

19. Sir Walter Scott

20. Breathes there a man with soul so dead / Who never to himself hath said, / ‘This is my home, my native land!’

21. Rudyard Kipling

22. Sir Edward Grey

23. سرود ملی قدیمی آمریکا

24. William F. Doty

25. D.C. Moore

26. Spicer; Minnesota

27. Jamani Ayoleti

28. Dr. Thomas M. Ricks