پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۱ | ۱۴ فوریه ۲۰۱۳ | ایران ۰۹:۴۰

اندازه متن - +

میان مرغ من تا مرغ آنان ؛ تفاوت از زمین....

یکی دو ماه پیش، مقاله ای در مورد «مرغ»، خوراک بسیاری از مردم دنیا می خواندم. در مقاله تاریخچه ای از سیر تبدیل شدن مرغ و خروس، از پرندگانی آزاد، به خوراک انسان آورده شده بود که نشان می داد اتفاقاً مرغ اولین بار به ابتکار یک سردار یونانی در یکی از نبردهای متعدد یونانیان و ایرانیان، خورده شد که کمک بزرگی بود به تأمین آذوقه لشگر انبوه او.
به وقت خواندن آن مقاله گمان نمی کردم به زودی مسأله این پرندگان بیچاره، که هم در عروسی به قتل می رسند و هم در عزا، به مساله ای مهم و جنجالی در دو سوی اقیانوس ها تبدیل شود، ولی شد.
ماجرای مرغ در ایران را که همه می دانیم. همزمان با ادامه جهاد برای دستیابی به آنچه که حق مسلم ماست، و در نتیجه تشدید تحریم های اقتصادی علیه ایران، و سقوط تر (!) کردن ارزش دلار، ناگهان مرغ در ایران کمیاب و گران شد. این امر، مثل تحریم های دیگر باعث شد که سواد ما برود بالا، و مثلاً بفهمیم که ماکیان که ظاهراً موجودات بی آزاری بودند، در حقیقت مجرمانی مهدورالدم هستند، که خوردن گوشتشان هم حرام است. حجت الاسلام سید احمد میر عمادی امام جمعه خرم آباد این خبر تاریخی را اعلام کرد:«مرغ همان پرنده ای است  که نافرمانی حضرت نوح پیامبر خدا را کرد که خدا بال پرواز کردن را از او گرفت. به نظر من خوردن گوشت مرغ مکروه می باشد. مخصوصاً زمانی که دین اسلام با خطر کفار مواجه شود که دیگر حرام بودن آن قطعی است.»
آن یکی آیت الله هم گفت، مرغ اصلاًبرای سلامتی بد است. نخورید که مریض می شوید.
امام جمعه بعدی هم گمان می کنم در مشهد مردم را یاد دوران خوش اختناق انداخت و گفت مگر اشکنه پیاز را فراموش کرده اید که حالا مرغ می خواهید.
خلاصه ایمان وامان وسلامتی داست به سرعت می رفت که «مؤمنین» رسیدند و با اقدامات متهورانه و محیرالعقول قیمت مرغ را پائین آوردند به طوری که نعمت الله ترکی معاون برنامه ریزی استانداری تهران اعلام کرد که قیمت گوشت پائین آمده و «قیمت امروز شنبه هر کیلوگرم مرغ در بازار ۵۴۰۰ تومان گزارش شده است.» به این ترتیب، نه تنها خطری که اسلام را تهدید می کرد تا حدی برطرف شد، گوشت این حیوان کافر هم از وضعیت حرام در وضعیت مکروه قرار گرفت.
اما مرغ نابکار فقط در ایران اوضاع اجتماع را به هم نریخت. در این کشور آمریکا هم که ظاهراً ایالات متحده است، در یک توطئه کاملاً مرغی، اتحاد و همبستگی اجتماعی دچار لطمه و خسران شد( عجب زبلی بوده اند حضرت نوح، پیامبر خدا که ماهیت پلید این پرنده بدجنس را زودتر از همه تشخیص داده بودند)۰ به قول شاعر: گربه ظالم اگر پرداشتی   تخم گنجشک از جهان برداشتی.
قضیه در آمریکا از این قرار بود که صاحب یک فروشگاه زنجیره ای به نام « چیک فیله» که بیشتر غذاهایش با گوشت مرغ است، گویا آدم بسیار مؤمنی است و یک مسیحی واقعی است. در نتیجه عقیده دارد که «ازدواج» کاری است که نیاز به حداقل یک مرد و یک زن دارد. در یکی دو مصاحبه آقای «دان کثی» عقیده خود را در مورد ازدواج همجنس ها بیان کرده و گفته بر اساس آموزه های مسیح با آن مخالف است. البته تأکید کرده که کاری به رفتار جنسی مردم ندارد، و در استخدام کارمندان خود هم هیچگونه تبعیضی قائل نمی شود. هیچکس را هم به دلیل همجنس گرا بودن، از فروشگاه های  خود نمی راند. اما با ازدواج همجنس گرایان مخالف است، و همانطور که انجیل توصیه کرده دلش می خواهد روزهای یکشنبه را تعطیل کند. کمک هائی هم به سازمان ها و گروه های مبلغ مسیحیت می پردازد.
اما این ابراز عقیده آقای «کثی» در میان همجنس گرایان آمریکائی ( که می گویند میان ۱۰ تا۱۵ درصد جمعیت این کشور را تشکیل می دهند، اما نفوذ سیاسی روزافزونی دارند و پول و پله هم در صفوفشان زیاد است) جنجالی برانگیخت. "گی" ها و "لزبین ها" سر و صدا راه انداختند که به اقلیت همجنس گرا توهین شده و مسیحی مرغ فروش، دشمن آزادی و با روابط جنسی آزادانه مخالف است. خرید از «چیک فیله» را هم تحریم کردندکه از نظر اقتصادی فروشگاه های این زنجیره را تحت فشار بگذارند و از عقیده خود پشیمان کنند. 
از طرف دیگر مومنان مسیحی و بعضی مخالفان ازدواج همجنس گرایان هم به دفاع از « چیک فیله» برخاستند و همجنس گرایان را متهم کردند که می خواهند آزادی بیان را در آمریکا محدود کنند، و به کسب و کار آزادانه هم لطمه بزنند. اما از آنجا که در جامعه آمریکا بی مایه فطیرتر از جاهای دیگر است، در مقابل تحریم اقتصادی حریف، اینها هم اعلام کردند که در فلان روز معین، همه می روند و در «چیک فیله» غذا می خورند. همین کار را هم کردند و هزاران نفر کیلومترها در مقابل صدها فروشگاه آن زنجیره صف بستند و رکورد فروشش را شکستند.
طرفداران ازدواج همجنس ها هم قرار گذاشتند که در روز دیگری جلوی فروشگاه های مذکور گرد بیایند و همدیگر را ببوسند و حرکات همجنس گرایانه دیگر کنند. همین کار را هم کردند، ولی با وجود تبلیغ فراوان شمارشان اصلاً به پای طرفداران آقای «کثی» نرسید. خلاصه بر سر ساندویچ مرغ، جنگ حیدری – نعمتی گسترده ای در گرفت.
البته، تفاوت اوضاع مرغی آمریکا با وضعیت دفاع حجت الاسلام ها از اسلامی که تقاضای خرید مرغ به آن لطمه می زند، آن بود که در ایران سی سال است که دولت قادر مطلق، همه چیز را از آزادی و آسایش و عزت و شوکت و امنیت و-غیر از مرغ، البته- تأمین کرده وحالا مردم بند کرده اندکه الاولله ما باید مرغ ارزان بخوریم. اما در این دارالکفر مردمی که همه چیز دارند، و به ویژه مرغ ارزان  و آزادی انواع و اقسام حرکات جنسی، در پیروی از رهبران نادانشان بر سر چیز بیهوده ای به اسم «حفظ آزادی» توی سر و کله همدیگر می زنند.
خدا به همه عقل بدهد...

مرگ قصه گوی جادوگر

ری بردبری در مقابل پارکی در واکه گان که به نام او نامگذاری شده است. او در داستان «گل قاصدک» از زمان کودکی اش که در این پارک بازی می کرد یاد کرده است.

«ری برادبری» مرد. نمی شود به تعارف گفت عمرش را داد به شما. چون به هنگام مرگ ۹۱ سال داشت. یعنی خودش همه عمرش را مصرف کرده بود. ولی او هم از بقایای دنیائی بود که تقریبآً دیگر وجود ندارد. دنیائی که در آن افسانه های علمی جای خود را داشت. گرچه همه می دانستند که افسانه است، در خود نوید به آینده را داشت. انگار همه به این باور جمعی رسیده بودند که این افسانه ها پیش گوئی دقیق آینده است. مگر قرار نبود که سیر جهان به سوی پیشرف شتابان دانش و فن آوری بشری باشد؟ مگر قرار نبود ما پس از تسخیر کامل کره زمین و کشف و بهینه سازی دیگر سیارات منظومه شمسی، رهسپار کهکشان های دیگر شویم، آثار تمدن بشری را به آنجاها هم ببریم، و اگر موجودات دیگری هم در کرات دیگر بودند (که تقریباً مسلم بود هستند) و بخت یارشان بود، آنان را هم از مزایای پیشرفت های علمی مان برخوردار کنیم، یا از دستاوردهای علمی آنان برخوردار شویم.

دنیا، دنیای آینده بود، امید بود،و سرشار از نوید اختراعات و اکتشاف های شگفت انگیز و بی پایان.وآمریکای پس از جنگ. آمریکای پیروز، اما زخم خورده و گرفتار.

اما، دنیای اثیری وپر ازدحام ری برادبری، یکسر نوید و رویا نبود. بیشتر از آن کابوسی وحشتناک بود. دنیائی بود که در آن نه تنها بسیاری از پدیده های مدرن مثل سفرهای فضائی و ماشین های خودپرداز بانک ها، تلویزیون های پهن پیکر مسطح ، جنگ های اتمی و امثال آن پیش بینی و پیشگوئی شده بود، دنیای ناشناخته ها  و محیط های دهشتناک پر از مخلوقات غریب و خطرناک، و فضاهای ذهنی برآمده از اندیشه های بیمار و ساخته جنون های گوناگون هم بود.

علم، دروازه افسانه های علمی را گشوده بود و مجلات مردم پسند مصور و غیر مصور، داستان های دنیاهای ناشناخته ای را که پیشرفت های علمی امکان تصورش را بوجود آورده بود برای ذهن جامعه خسته از جنگ آمریکا چاپ می کردند. به ویژه کالیفرنیا، که برادبری در آن می زیست درگیر رکود اقتصادی شدیدی بود.

ری برادبری در ۲۲ اوت ۱۹۲۲ در شهر کوچک «واکه گان» در ایالت ایلینویز به دنیا آمد. خانواده اش او را در سال ۱۹۳۴ به لوس آنجلس برردند. آنقدر فقیر بود که به زحمت مدرسه را تمام کرد و هرگز نتوانست به دانشگاه برود. اما اندیشه خلاق و خستگی ناپذیرش در هیچ جا جز در کتابخانه های عمومی، تنها جاهائی که می توانست کتاب رایگان بخواند، آرام نمی گرفت.

عاشق چیز های عجیب و غریب بود. به خصوص جادوگران. بارها با صداقت گفته بود که جادوگری به نام «الکتریکو» در یک سیرک، به او گفته که هرگز نخواهد مرد. و خودش تعبیر کرده بود که تا وقتی بنویسد نخواهد مرد و می خواست در نوشته هایش جاودان شود. می خواند و می خواند، در مغزش چیزهای غریبی اختراع می کرد، با آنها قصه های کوتاه تخیلی می نوشت و به روزنامه ها و مجلات مردم پسند و حتی مبتذل، می فروخت. حتی جائی نداشت که در آن بنشیند و بنویسد. اغلب افکارش را در اطاقی که در زیرزمین کتابخانه دانشگاه به یک ماشین تحریر پولی مجهز بود می نوشت. آنهم با سرعت زیاد و پیش از آن که پول خوردهای ته جبیش که باید در قلک ماشین تحریر می ریخت تا دقایقی کار کند ، تمام شود.  همیشه می گفت اگر دیگران دانش آموخته دانشگاه ها هستند، من فارغ التحصیل کتابخانه هایم. کتاب «فارنهایت ۴۵۱» را در کنج همان کتابخانه وبا همان ماشین تحریر کرایه ای نوشت.

«فارنهایت» و به ویژه فیلمی که  «فرانسوا تروفو» کارگردان فرانسوی در سال ۱۹۶۶ بر اساس آن ساخت، اثری شگرف در سراسر دنیا گذاشت، و به پدیده ای  فرهنگی تبدیل شد. «فارنهایت» بیانیه ای بود علیه نازیسم، فاشیسم، استالینیسم، مک کارتیسم و هرساختار دیگری که در پی محدود کردن آزادی بیان یا از میان بردن ارتباط های میان کتاب خوانان بود.

البته خود او می گفت کتابش بیانیه ای علیه سانسور نیست، بلکه هشداری است در مورد خطری که از سوی تلویزیون متوجه کتابخوانی است.

نام کتاب به درجه حرارتی که در آن کاغذ آتش می گیرد، اشاره دارد، و نخستین بار در سه شماره پی در پی مجله پلی بوی در سال ۱۹۵۴ چاپ شد.

فارنهایت ۴۵۱ ، نه تنها بر فرهنگ دوران خود تأثیر گذاشت و ری برادبری را به شهرت و ثروت رساند، درخود او نیز آنقدر مؤثر بود که بر سنگ گور خود که چند سال پیش تهیه کرد، فقط نوشت: نویسنده فارنهایت ۴۵۱.

داستان فارنهایت، با این جمله یک آتش نشان در جامعه ای خیالی آغاز می شود که می گوید: نمی دانی سوزاندن چه لذتی دارد. در آن جامعه که ساختمان هایش ضد آتش سوزی ساخته شده، وظیفه آتش نشانان سوزاندن کتاب هاست که برای اجتماع «بیهوده و ناراحت کننده» تشخیص داده شده. در آن جامعه گروهی زیرزمینی هست، که مخفیانه خطر می کنند و کتاب های ممنوعه را از بر می کنند تا شاید روزی اوضاع بهتر شود و آنان بتوانند جامعه را با محفوظاتشان  دوباره بسازند.

برادبری گفته بود که شخصیت «گی مونتاگ» قهرمان داستان فارنهایت را از صحنه های کتاب سوزان نازی ها در سال های ۱۹۳۰ گرفته است که در فیلم های خبری در دوران جوانیش دیده بود. 

انبوه نوشته های او، که حاصل هفتاد سال کار مداوم است، شاهکارهای داستان گوئی است. آدم های زمینی(و غیر زمینی)، مریخی ها، آدم مصنوعی ها، دایناسورها، اشباح، افسونگران آدمخوار، ماشین های زمان، پیشگویان هشدار دهنده مرگ و مصیبت، شعبده بازان غریب، سفینه های فضائی و همه چیزهای هیجان انگیز بچگانه دیگر در داستان های او که در نهایت بسیار جدی است، وجود دارد. و ری برادبری این داستان ها را با چیره دستی یک داستان گوی بسیار خبره روایت می کند.

او، از امثال ژول ورن الهام پذیرفته بود و خود بر بسیاری از اندیشه های آفریننده عصر خود، از استفن کینگ تا استیون سپیلبرگ و جیمز کامرون، تاثیر گذاشت.

تا آنجا که حافظه ام اجازه می دهد، در اوایل دهه هفتاد با آثار ری برادبری آشنا شدم. چند دوست بودیم که با هم به دانشگاه راه یافته بودیم و اوقاتمان با هم می گذشت. همه هم با هم بر سر همه چیز اختلاف نظر داشتیم، جز بر سر ادبیات و هنر و فرهنگ. با هم گفتگوهای داغ می کردیم، گردهمائی های روشنفکرانه ترتیب می دادیم و یک فصلنامه کوچک ادبی، هنری، سیاسی و جامعه شناسی هم منتشر می کردیم. دانشگاه ما در شیراز بود، ولی مجله مان در همه جای ایران پخش می شد وهرکس که از وجودش با خبر می شد و به دستش می آورد، از کیفیت ظاهری و ژرفای مطالبش شگفت زده می شد.
جمع کوچک ما به نسبت کشور جهان سومی و بی رودربایستی «در حال توسعه مان» آوانگارد بود و از عقب ماندگی هامان شرمنده. بنابراین به هر پدیده تازه ای در فرنگستان یا آمریکا بر می خوردیم، آن را می بلعیدیم و در گسترشش می کوشیدیم. یادم است در همان گیرو دارها با آثار ایساک آسیموف، که او هم از پیشگامان افسانه های علمی بود، با کارهای جورج ارول که ۱۹۸۴اش افسانه ای دهشتناک است از آینده ای هول انگیز، با کتاب های آرتور س. کلارک، که اودیسه فضائی اش را علیرضا فرهمند به زیبائی به فارسی ترجمه کرده بود و فیلمش هم عاملی دگرگون کننده در زندگی خیلی ها شد ، با آلدوس هاکسلی و دنیای دلیر نواش، و حتی با تئوری ها و ابداعات ایزنک در روانشناسی، آشنا می شدیم و درباره اش در مجله مان می نوشتیم.

در این میانه ها بود که ما با ری برادبری آشنا شدیم. دنیای غریبی داشت و و اندیشه اش تا جاهای دور می رفت. به خاطرم هست که دو داستان کوتاه او را به فارسی ترجمه کردم و در آن مجله چاپ کردیم. به گمانم اولین بار بود که چیزی از او به فارسی ترجمه می شد. شاید هم شده بود و من خبر نداشتم. کاش تاریخ چاپ آن شماره «آبنوس» را می دانستم و کاش نام وجزئیات آن داستان ها به یادم بود. فقط به خاطر می آورم یکی از آنها در لوس آنجلس می گذشت، در آینده ای که پیشرفت فن آوری آن را از ویژگی های انسانی اش تهی کرده بود. هیچکس دیگر در خیابان ها قدم نمی زد و اگر می زد، پلیس تا دندان مسلح که به انواع و اقسام تجهیزات پیشرفته دستگیری و سرکوبی مجهز بود، او را به عنوان دیوانه می گرفت و به زندان یا تیمارستان می برد. پیاده روها متروک افتاده بود و در آنها علف سبز شده بود. شبی، کسی دلیری کرد و برای هوا خوردن و پیاده روی از خانه بیرون آمد....از داستان کوتاه دیگر فقط صحنه تیمارستانی را به یاد دارم (گویا در کره ای دوردست) که در آن مجانین توانائی آفریدن رویدادها و موجودات رویاها و کابوس های خود را داشتند. ترسناک بود....

برادبری هیچ وقت جایزه «پولیتزر» نگرفت. در سال ۲۰۰۷ ، یک تقدیرنامه ویژه پولیزر به خاطر «خدمات برجسته، پربار و پرنفوذش، به عنوان نویسنده افسانه های علمی و تخیلی» اش به او اهدا شد.بیشتر در سال ۲۰۰۰مدال بنیاد ملی کتاب را به او داده بودند و در سال ۲۰۰۴ مدال ملی هنر را. و  اما در سال های اخیر منتقدان ادبی به آثار او بیشتر قدر می گذارند – آثاری بالغ بر ۵۰۰ عنوان.

آثارش حتی از نظر هجم و تنوع هفت دهه بازار نشر را تسخیر کرده بود. او سال ها منظماً روزی هزار کلمه می نوشت و نوشته هایش را برای نشریات مردم پسند می فرستاد.

مرز میان ادبیات کودکان و داستان های هول انگیز ویژه بزرگسالان درآثار برادبری مشخص نیست و دائماً جا به جا می شود. بسیاری از نوشته های او مبنای سریال های تلویزیونی بوده است. از جمله در اپیزودهای متعدد «برزخ» و «آلفرد هیچکاک تقدیم می کند». او میزبان و مجری  برنامه مسلسل افسانه علمی «نمایش ری برادبری» نیز بود که از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۲ در شبکه های تلویزیونی اچ.بی. اُ.  و  یو. اس. ای. پخش می شد.
حتی در سال ۱۹۵۶جان هوستون را در نوشتن فیلمنامه «موبی دیک»، روایت سینمائی داستان مشهور هرمان ملویل یاری کرد. 

ری برادبری در سال ۱۹۷۱، در پاسخ خبرنگاری که از او پرسیده بود: آیا شما نویسنده داستان های تخیلی هستید یا افسانه های علمی؟ گفته بود: نه، من جادوگرم.

در سال ۲۰۰۵، مجموعه ای از مقالاتش را با عنوان برادبری سخن می گوید منتشر کرد که در آن نوشته بود: در این سال های آخر، هر روز در آینه نگریسته ام و شخصی خوشحال را یافته ام که به من خیره شده. گاهی اوقات از خودم می پرسم چطور من می توانم تا این حد خوشحال باشم. پاسخش این است که من در تمام زندگیم فقط برای خودم، و به خاطر رضایتی که از نوشتن و آفریدن بدست می آید،  کار کرده ام . تصویر من در آینه خوشبینانه نیست، اما نتیجه رفتار رضایت بخش است.

کليد واژه: برادبری، آبنوس، صور اسرافیل، ادبیات تخیلی، افسانه علمی


در ستایش آمریکا

جرج بوش ، رئیس جمهوری سابق آمریکا و همسرش لورا بوش از پرتره های خود پرده برداری می کنند.۳۱ مه ۲۰۱۲

روزی که به دوستان گفتم می خواهم مقاله هائی زیر عنوان مشترک «نامه ای از آمریکا» بنویسم، و از شیفتگی ام به این کشور بگویم، یکی از آنها گفت: هزار حرف درباره ات خواهند زد که نوکر آمریکائی و داری مجیز آمریکائی ها را می گوئی و چشم بر معایب جامعه آمریکائی بسته ای و از این حرف ها.


حال بگذار توی چشم همه آنها نگاه کنم و بگویم که اینجا بهترین سرزمین دنیاست. تمدن بشری در اینجا به مرزهای تازه ای رسیده. هر روز می بینیم که می شود از آمریکا، سیاست هایش ، فرهنگش و ویژگی های اجتماعیش انتقاد کرد(این کار در خود آمریکا هم یک ورزش ملی است!) اما نمی شود منکر عظمت، استثنائی بودن و جنبه های ستایش کردنی این مملکت شد.روزی نیست که ده ها دلیل بزرگ و کوچک بر این مدعا به دست و چشم نیاید.
 

روز پنجشنبه ۳۱ مه، شهر واشنگتن پایتخت آمریکا شاهد رویداد جالبی بود که بعضی از رادیو تلویزیون ها و روزنامه های این شهر از آن با صفت «تاریخی» یاد کردند.


بر اساس سنت کاخ سفید، پرزیدنت باراک اوباما،سلف خود پرزیدنت جورج بوش و همسرش لورا را به واشینگتن دعوت کرد تا بیایند و  از پرتره های رسمی خود در کاخ سفید پرده بردارند.

رسم است که تا وقتی کسی رئیس جمهوری آمریکاست، عکس رسمی او به دیوار است. اما هنگامی که دوره ریاست جمهوریش به پایان آمد یا به هر دلیلی کنار رفت، یک نقاشی رنگ روغن نفیس، از او و بانوی اول پیشین تهیه می شود و به دیواری در کاخ سفید آویخته می شود.


همه پرتره های رسمی زوج های اول آمریکا، متعلق به «موزه ملی پرتره» است که به رسم امانت در کاخ سفید نگهداری می شوند.


در مراسم پرده برداری از پرتره رسمی جورج دبلیو.بوش و همسرش در کاخ سفید، به میزبانی باراک اوباما ، همه اعضای خانواده بوش، از جمله رئیس جمهوری پیشین، جورج واکر بوش (پدر جورج دبلیو) و اعضا و همکاران دولت بوش ، حضور داشتند.  دولتیان کنونی و همکاران اوباما هم بودند.


اوباما و همسرش، با تواضع و ادب ازخانواده بوش استقبال کردند و مقدم آنان را به خانه پیشینشان گرامی داشتند. جورج بوش و لورا هم با گشاده روئی،و احترامی که شایسته رئیس جمهوری است با اوباما و همسرش برخورد کردند.


در تالاری که به برگزاری مراسم اختصاص داده شده بود، هر دو پرزیدنت بوش، با احساسات گرم و کف زدن های طولانی َ ایستاده حاضران روبرو شدند.
 

پیش از پرده برداری از پرتره ها، اوباما و بوش سخنان کوتاهی خطاب به یکدیگر و حاضران گفتند. و از آنجا که هر دو بذله گوهستند و شوخ، سخنانشان سرشار از لطف بود و طنز و متلک های مؤدبانه. همه می دانند که این دو از نظر سیاسی نقطه مقابل هم هستند .


اوباما،اما در حرفهای کوتاهش بیشتر از تجربیات مشترکش با بوش، مثل زندگی در کاخ سفید و فشار کار ریاست جمهوری «که موهای مراخیلی سفیدتر کرده» گفت و از تلاش صمیمانه خانواده بوش به هنگام پیروزی او در انتخابات و برآمدن از پس دردسرهای انتقال قدرت تشکر کرد. اوباما همچنین در جدی ترین بخش سخنانش گفت« ممکن است ما از نظر سیاسی با هم اختلاف داشته باشیم ، اما جایگاه ریاست جمهوری بالاتر از این هاست.»


پرزیدنت بوش هم بسیار دلپذیر بود. از جمله وقتی که گفت «خوشحالم که با این تابلو در کاخ سفید تعادلی ایجاد می شود. پرتره رئیس جمهوری ها با یک جورج دبلیو (جورج واشینگتن) شروع می شود و با یک جورج دبلیو(خود او) تمام می شود.» و بویژه وقتی به شوخی خطاب به اوباما گفت« از این به بعد هر وقت از برابر این تابلو می گذری و باید تصمیم مهمی بگیری ، به چهره من نگاه کن و از خود بپرس: اگر جورج به جای من بود، چه می کرد؟»


سپس بانو بوش و بانو اوباما سخنان محبت آمیزی نثار یکدیگر، حاضران و مردمی که از تلویزیون مراسم را می دیدند کردند. لورابوش گفت: «هرکدام از ما که به این خانه اسباب کشی می کنیم می دانیم که اینجا خانه موقت ماست. ما مستاجریم. صاحبخانه ملت آمریکاست و ما باید به زودی خانه را به دیگری بسپاریم.» و میشل اوباما در پایان گفتار کوتاه خود، حاضران را به صرف ناهار دعوت کرد.


کجای دنیا را می شناسید که در آن با این همه اختلاف عقیده سیاسی و ایدئولوژیک، و این همه رقابت و مبارزات سخت بر سر رسیدن به این مقر قدرت، چنین مجلسی در آن برپا شود و چنین صحنه ها ودیدارهائی در برابر چشم جهانیان شکل بگیرد؟ یادتان هست ساحل عاج را که رئیس جمهوریش پس از شکست خوردن از نخست وزیر پیشین، از پذیرفتن نتیجه انتخابات خودداری کرد که به جنگ داخلی دهشتباری با هزاران کشته و زخمی و بی خانمان انجامید، و عاقبت هم با حمله سربازان بومی و فرانسوی ، آقای لوران باگبو را با زیرشلواری دستگیر کردند و بردند؟ یا تایلند را که در جنگ نخست وزیرانش نیمی از پایتخت ویران شد. یا لبنان که جز با آدمکشی و ویرانی و ترور، قدرت هیچوقت دست به دست نمی شود. در مالی که همین دو سه هفته پیش مردم ریختند به کاخ ریاست جمهوری، و کسی را که خودشان با التماس به عنوان رئیس جمهوری موقت گذاشته بودند تا انتخابات برگزار شود به قصد کشت کتک زدندو بعد در برابر دوربین تلویزیون ها روی مبلهای کاخ به استراحت پرداختند،  یا درلیبی و تونس وسودان و کوبا وونزوئلا و...


محاکمه حسنی مبارک را در قاهره دیدید؟ مردی هشتاد ساله و مبتلا به سرطان را به حبس ابد محکوم کردند. ولی نامزد پیشرو ریاست جمهوری که جای مهر نمازش بر پیشانی، برجسته ترین امتیاززندگیش است، می گوید اگر انتخاب شود مبارک را بار دیگر محاکمه خواهد کرد. مسلماً نه برای این که تبرئه اش کند.


می گوئید در اروپا از این خبرها نیست؟ نگاهی به اوکراین بیندازید که بانوی زیبائی که نخست وزیر بود، حالا در زندان است، نگهبانان کتکش زده اند و گویا تجاوزکی هم به این قهرمان انقلاب نارنجی کرده اند.

در گرجستان چیزی نمانده است قهرمان یک انقلاب مردمی دیگر را تکه پاره کنند. در یونان رقبا از تشکیل یک حکومت سرهم بندی شده ائتلافی عاجزند، در لیبی و ایران و پاکستان عراق و بسیاری جاهای دیگر هم که معمولاً به جای پرتره رسمی ، عکس جسد رهبر  پیشین در پزشکی قانونی منتشر می شود. یا اگر بخت یار طرف بوده باشد، عکسش درتبعید و دربدری. آیا آمریکا در تاریخ تمدن، پدیده ای استثنائی نیست؟


و اما داستان کشیده شدن تابلوهای پرتره رسمی رئیس جمهوری های پیشین.

نقاش این چهره ها را خود رئیس جمهوری بازنشسته و همسرش انتخاب می کنند. از لحظه پایان دوره زمامداری، نقاش ها، مدیران گالری ها، اطرافیان رئیس جمهوری پیشین، دوستان و افراد خانواده او تلاش برای انتخاب نقاش مورد نظر خود را نزد رئیس جمهوری آغاز می کنند. وقتی نقاش انتخاب شد، قرار برای نشستن زوج ریاست جمهوری به عنوان مدل در برابر نقاش گذاشته می شود. دستمزد نقاش را هم خود رئیس جمهوری پیشین، می پردازد و پشیزی از پول مالیات ملت در این راه خرج نمی شود.


پرزیدنت جورج بوش و همسرش، «جان هاوارد آستن» زاده شهر آستین تگزاس را برای کشیدن پرتره های خود انتخاب کردند. او بنیان گذار «انستیتوی پرتره» و مربی نقاشی در«لیگ هنرجویان نیویورک» بوده است.


ویلیام سیل، ویراستار کتاب «تاریخ کاخ سفید» مجموعه  پرتره های این کاخ را«روزنه هائی به تاریخی طولانی» می خواند که توصیف گویائی است.


 

 


مورمونی در کاخ سفید؟

ميت رامنی، کانديدای حزب جمهوری خواه در رقابت انتخاباتی با آقای اوباما در نوامبر آينده

زمانی که جان کندی به ریاست جمهوری آمریکا رسید این کشور تحولی تازه را تجربه کرد: نخستین رئیس جمهوری کاتولیک را.

هنگامی که باراک اوباما سوگند ریاست جمهوری یاد کرد، تاریخ آمریکا ورق خورد:نخستین سیاهپوست، یا اصطلاحاً «افریقائی - آمریکائی» به کاخ سفید راه یافت.

امسال، ممکن است یک تحول تاریخی دیگر در آمریکا رخ دهد:رئیس جمهوری شدن یک «مورمون».

میت رامنی، که همین چند روز پیش مسلم شد به عنوان نامزد جمهوری خواهان در نوامبر ۲۰۱۲ در رقابت برای ریاست جمهوری در برابر اوباما خواهد ایستاد، مورمون است. جالب آن که در مراحل اولیه رقابت برای انتخاب نامزد جمهوری خواهان، یک مورمون دیگر- جان هانتسمن- سفیر پیشین آمریکا در چین هم بود که بعداً کنار رفت. در صحنه های سیاسی و فرهنگی آمریکا مورمون های مشهور دیگری هم هستند . از جمله ماری آزموند خواننده مشهور و هاری رید رهبر اکثریت دمکرات سنای آمریکا.

مورمون ها ، گروهی مذهبی و فرهنگی هستند که شاخه اصلی جنبشی موسوم به «قدیس روز آخر» را تشکیل می دهند.

مسلک مورمون (که مسیحیان آنها را خارج از دینشان می شناسند)، در سال های نخست قرن بیستم به وسیله جوزف اسمیت در نواحی شمالی نیویورک بوجود آمد. پس از مرگ اسمیت در سال ۱۸۴۴ ، مورمون ها به شهر یوتا در شمال شرق آمریکا دامن کشیدند و آن ناحیه منطقه اصلی نفوذ فرهنگی و مذهبی آنان شد.

مورمون ها، جامعه ای به هم پیوسته و دارای علقه ها نیرومند همبستگی هستند. وقت و نیروی بسیاری از موُمنان مورمون صرف خدمت به هم کیشانشان و ایمانشان می شود.

بسیاری از جوانان مورمون به صورت تمام وقت به عنوان مبلغ، به گسترش آئین خود می پردازند. در آئین مورمون مسأله سلامتی اهمیت بسیار دارد و مورمون ها از هر چیز زیان آور یا معتاد کننده همچون مشروبات الکلی، دخانیات، چای و قهوه پرهیز می کنند. آنان در روابط جنسی نیز از مقررات سختی پیروی می کنند، روابط بیرون از دایره ازدواج برایشان ممنوع است، و به شدت به خانواده و بستگانشان پایبندند.

بسیاری از مورمون های اولیه ،معتقد به چند همسری بودند ، اما گرفتن زنان متعدد در سال ۱۸۹۰ به وسیله کلیسای «قدیسین میسح آخر زمان» محکوم شد، و رسم چند همسری تا ۱۵ سال بعد از آئین مورمن برافتاد.

مورمون ها با وجود داشتن بسیاری اعتقادات متفاوت با شاخه های اصلی دین مسیح، خود را مسیحی می دانند. انجیل خود را «کتاب مورمون» می خوانند و معتقدند که انسان ها فرزندان معنوی خداوندند، و بازگشتشان به خدا، از راه پیروی از سرمشق مسیح میسر است.

میت رامنی در جوانی مدتها به عنوان کشیش و مبلغ آئین مورمون در فرانسه زندگی کرده است.

دنیای بی امید ِ نو

گروه پاپ بریتانیایی بی جیز. از چپ، رابین گیب، بری گیب و موریس گیب

رابین گیب هم مرحوم شد. یکی دیگر از آنها که دوستش داشتم و از صدا و هنرش سالها لذت برده بودم هم مرد. من ، در مورد مرگ به هیچ وجه احساساتی نیستم. هر جانداری بالاخره می میرد و مرگ هم ، نفساً نه شادی بخش است و نه اندوه بار. به ویژه که طرف ، با ما روابط رمانتیک نداشته باشد ، و آثارش هم به یمن وسائل فنی ، دست یافتنی بماند.

اما وقتی آدم به سراشیب عمر افتاده باشد ، در هر مرگی چیزهائی می بیند که قبلاً نمی دیده. با هر مرگی چیزی از دنیائی که می شناخته ناپدید می شود و چیز یا چیزهای دیگری جای آن را می گیرد. به این ترتیب دنیا برایش کمی ناشناخته تر می شود ، شاید کمی کمتر دوست داشتنی. وقتی خیلی جوان نباشی و شکوه و شکوه کنی که دنیا هم دنیای قدیم ، می گویند : ناراحت نباش، برای قدیمی ها همه چیز های جدید و جوان نامأنوس و غریب است و تطبیق یافتن با آنها دشوار.

اما این حرف لغوی است که جوان ها همیشه از آن برای توجیه بی سلیقگی ها ، خامدستی ها تنبلی ها و شکست های خود در برابر بزرگترها و مجرب تر ها و فهمیده تر ها استفاده می کنند. اما در هر دوره ای ، زشت و زیبا ، صدف و خزف و دوست داشتنی و نفرت انگیز وجود دارد. در همان نسلی که «بی جیز» و موسیقیدان ها ، معماران و فیلم سازان و نقاش ها و و بازیگران بزرگ را بوجود آورد ، موسیقی روح خراش ، فیلم های بد ، نقاش های شارلاتان ، شاعران خالی بند ، و نویسندگان بی مایه هم فراوان بود. هنوز هم همین طور است و ربطی هم پیری و جوانی صاحب نظر و صاحب هنر ندارد.

حقیقت دیگر آن است که تاریخ بشر ، به صورت خط مستقیم ،منسجم یا رو به تکامل نیست. ایام شکوفائی و اعتلا دارد و روزگاران انحطاط و حضیض. و حالا وقت مردن و افتادن و از میان رفتن معیار های داوری در مورد هر پدیده ای است.

روزگار جوانی ما ، دهه های بیرون آمدن دنیا از یک رشته جنگ های جهانی و محلی ویرانگر و مرگبار بود. دنیای سازندگی بود و امید و نوید. از مصرف فولاد و سیمان و صابون و کاغذ و هنر و ادبیات گرفته ، تا نگاه به آینده همه چیز در صعود بود و به سوی فراز. سازندگی و ادب و نظم و دانش ، خوب بود و آنارشی و اخلال و خشونت و بی تربیتی بد.

با آن که در آن دهه ها هم مکتب ها و مسلک های مذهبی و سیاسی ِ منادی اغتشاش وبر هم زدن هر ارزش و معیار زیبائی و والائی هم کم نبود ، ودر میان آنها سوسیالیسم استالینی و مائوئی ، و آنارشیسم، و هیپی گری و بیت نیک بازی و تروریسم و ...اولاً زورشان به تمدن و زیبائی و سازندگی نمی رسید. ثانیاً دست کم همه این مکتب ها و مسلک ها ، هدفی داشتند و مقصدی. هر چند دست نیافتنی یا بشر آزار. از پس جوامع بزرگ بشری هم بر نمی آمدند.

تصاویر آینده سرشار بود از اصطلاحات ناشناخته یا من در آوردی مثل : کارما،موجو، نیروانا و...همه جا پر بود از مقاله ها و رساله ها و کتاب ها و رساله ها و فیلم های آینده نگر و نوید بخش: قرار بود فن آوری چنان پیشرفت کند که انسان هائی که مجهز به موتورهای کوچک بسته بر پشت هستند ، به جای وقت تلف کردن در راه بندان های خیابان ها، پرواز کنند و به سرعت به مقصد برسند. خیابان ها چند طبقه بودن، آدم مصنوعی ها کارهای خانه را انجام می دادند، کپسول هاو لوله های غذا، خورد و خوراک را راحت می کردند و ما می توانستیم آدرس خانه های خودمان را در کرات سماوی دیگر، و درایستگاه های فضائی به دوستانمان بدهیم که به دیدنمان بیایند.

اما امروز، دقت کرده اید. ازآن همه آینده نگری، هیچ نمانده است.در هیچ مقاله ای یا رساله ای نویدی در مورد دنیای «شجاع نو» نمی یابیم. افسانه های علمی- تخیلی تقریباً یکسره داستان آدم کشی های پرخون، یا انواع و اقسام دراکولاهاست. حتی سفینه های فضائی هم همه به سیاره های پر از هیولاهای سفاک می رسند. نشانه های واپس گرائی و پسامدرنیسم ارتجاعی ، را در همین غرب که زمانی منادی پیشرفت بود،همه جا می بینیم.

وسط مراکز خرید باشکوه، بندانداز ها ابروی خانم های شیک را نازک می کنند، گاری های مسافرکش که به نیروی پای یک آدم با سرعت اندک راه می سپرند و خیابان ها را بند می آورند، قهوه خانه هائی که در آنها درجوانان ِ با ظاهر غریب قلیان می کشند، کامیونچه هائی که کنار خیابان های مدرن غذاهای سردستی می فروشند...و همه گوئی به بهانه های زیست محیطی یا ضد امپریالیستی یا چه می دانم...از جاهای عقب مانده دنیا به پایتخت های فرنگ و آمریکا اسباب کشی کرده اند ، عملاً به معنای شکست بشریت در پیشرفت وپیشبرد جهان است .

هنر و ادب امروز هم از همین قماش است: «بیت نیک» گری ها ، هیپی گری ها، «ایندی گاث»بازی ، لیدی گاگا،جنگ گرسنگی ها، گروه های راک خودآزار و گوش آزار متالیک و مشابهاتش ، خالکوبیده ها و حلقه در بینی و ناف کرده ها ، «ایندی گاث» بازی و... در همه اینها چیره دستی هست، نیروی تخیل هست ، حتی زیبائی هم تا حدودی جان به در برده است. اما «سلیقه» آنقدر دگرگون شده که وارونه شده است: ستایش زشتی و ادای احترام به خشونت. ورزش ِگروهی ِ اشغال اینجا و آنجا، کتک زدن پلیس ها و از میان بردن سرمایه ها و سرمایه داران، بمب گذاری انتحاری و نیست گرائی ِ مطلق. بی هیچ هدف یا حتی شعار مشخصی. به رهبری اینترنت ف با انبوهی از اطلاعات، و در غیبت شگفت انگیز دانش و تخیل.
برای همین است که هر «رابین گیب» یا «دانا سامر»ی که می میرد، تکه ای دیگر از دنیای رمانتیک قدیمی محبوب من هم کنده می شود ودر فضای نامتناهی به سوی ابدیت می رود. دنیائی که آنقدر پلشتش کرده اند که دیگر در آدم حتی حسرت از دست دادنش هم وجود ندارد.

گذر عمر به آدم شجاعت گفتن هرچه دلش می خواهد را می دهد. بی بیم از آن که جوان ها و جوانه ها را نفهمی و مسخره ات کنند. و بی آن که بترسی که بگوئی « رابین گیب» و ترانه «لطیفه ای گفتم که همه دنیا گریستن آغاز کرد.»را به لیدی گاگای پست مدرن ترجیح می دهم: لالا اولالا،لالا اولالا،اولا رانانا، رانا اولالا

«تحول» زیرکانه آقای اوباما

تا حدود دو هفته پیش، مهم ترین موضوع گزارش ها و خبرهای داخلی آمریکا، مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری در ماه نوامبر و مهم ترین مسأله در این مورد هم وضع اقتصادی نه چندان بسامان کشور، بیکاری میلیون ها آمریکائی، و اختلاف سلیقه در مورد راه حل های این معضلات بزرگ بود.

اوباما با سیاست های «کینزی» اش Keynes یعنی افزایش مداوم هزینه های اجتماعی وگرفتن مالیات های بیشتر از آنها که دستشان به دهانشان می رسد، و رامنی و سیاست های صرفه جویانه و فلسفه «دولت کوچک» اش، که انتظار می رفت تمام تابستان و پائیز و زمستان آینده ادامه یابد، سخن گشایش اغلب برنامه های رادیو تلویزیونی و عنوان اول بیشتر مطبوعات و تارنماهای سیاسی بود. البته همیشه احتمال اندکی هست که یک سانحه غیر مترقبه یا یک حادثه تکان دهنده طبیعی یا غیر طبیعی، حساب های همه را به هم بزند و بر نتیجه انتخابات تأثیر بگذارد. اما عاملی که کمتر کسی می توانست پیش بینی کند، بحث های اقتصادی و مالی را از صورت نان داغ روزنامه نویسان و خبرنگاران بیرون آورد، و برای مدتی جای آن مسائل راگرفت: ازدواج همجنس گرایان.

پرزیدنت اوباما که در گذشته چندبار موضع خود را در مورد مسأله ازدواج همجنس گرایان تغییر داده بود، ناگهان روز نهم ماه مه در مصاحبه ای، که با شتاب ترتیب یافت، به رابین رابرتز ، خبرنکار شبکه تلویزیونی ای. بی. سی.، گفت که موافق ازدواج همجنس گراهاست و همه باید بتوانند با هرکس که دوست دارند، ازدواج کنند.

اوباما در سه سال و نیم ِحکومت خود، در منگنه همجنس گرایان با نفوذ و ثروتمند، و محافظه کاران پر قدرت گیر کرده بود، و معمولا ًدر پاسخ به پرسش ها می گفت نظرش در مورد ازدواج همجنس گرایان در حال «تحول» است.

بلا فاصله، بحث های پرشوری در گرفت. بسیاری کل ماجرا را طرحی از پیش ریخته شده برای پیش بردن برنامه «مهندسی اجتماعی» اوباما و دگرگون کردن ریشه ای جامعه آمریکائی و ارزش های اخلاقی - مسیحی آن، و یا شاید حیله ای انتخاباتی برای به دست آوردن دل و پول همجنس گرایان تلقی کردند. این فرض آخر را یک برنامه گردآوری یاری های مالی انتخاباتی برای اوباما، در خانه مجلل جورج کلونی بازیگر مشهور هالیوود در کالیفرنیا، بلافاصله پس از مطرح شدن مساًله ازدواج همجنس گرایان تقویت کرد.شرکت کنندگان در این ضیافت انتخاباتی، هریک ۴۰ هزار دلار پرداختند، و ۱۵ میلیون دلار به صندوق انتخاباتی اوباما ریختند.

اما اگر این جنجال بسنده نبود، هفته نامه نیوزویک روی جلد خود را به اوباما اختصاص داد و با حروف درشت نوشت: اوباما، نخستین رئیس جمهوری همجنس گرا. بالای سر اوباما، هاله ای هفت رنگ می درخشید که نماد همجنس گرایان است. مقالات ستایش آمیز و بعضاً مبالغه آمیزی هم در آن شماره نیوزویک چاپ شده بود که آبی بود به آسیاب جمهوری خواهان که می گویند اوباما بخش بزرگی از رسانه های همگانی آمریکا را در یوغ نفوذ خود گرفته است.

البته هفته نامه نیوزویک که در سال های اخیر همواره با گرفتاری های شدید مالی روبرو بوده، و تیراژش به شدت سقوط کرده است، پیشینه ای طولانی در چاپ روی جلد های جنجالی دارد که تقریباً همه می دانند برای جلب توجه و بالا بردن فروش مجله و افزایش آگهی های تجارتی آن است. از جمله زمانی تصویر بیل کلینتون را چاپ کرده بود و در توضیحش نوشته بود «نخستین رئیس جمهوری سیاهپوست.»

تینا براون، سردبیر نیوزویک، در توجیه چاپ تصویر نخستین رئیس جمهوری همجنس گرای آمریکا، به نشریه «پولیتیکو»ی واشینگتن گفت: «اگر کلینتون نخستین رئیس جمهوری سیاه پوست بود، اوباما هم شایسته تک تک پرتوهای هاله ای است که بر فراز سرش می درخشد. جلد نیوزویک ستایشی است از جایگاه تازه مقدر شده او در تاریخ.»

روی جلد نیوزویک، در مطبوعات آمریکا بازتاب گسترده ای داشت که خالی از طنز هم نبود. از جمله دینا میلبانک، نویسنده واشنگتن پست، زیر عنوان «اوباما، مادام پرزیدنت»" نوشت: «اوباما، نخستین رئیس جمهوری همجنس گرا، بی معنی است.» اوباما نخستین همجنس گرای رئیس جمهوری نیست. نخستین رئیس جمهوری مونث است. تنها در روز دوشنبه (۱۴ مه)، فعالیت های او به این شرح بود: او برای چهارمین بار در برنامه زنانه و ضبط شده «دِ ویو» (چشم انداز ) که زنها برای مخاطبان اغلب زن پخش می کنند، شرکت کرد....جایزه ای از کالج دخترانه بارنارد دریافت کرد و نخستین سخنران مراسم فارغ التحصیلی دختران بود...کمپین انتخاب مجدد او ماه هاست که می کوشد از شکاف جنسیتی که او را از میت رامنی رقیبش جلو می اندازد، بهره برداری کند.

اما جنجال حمایت رئیس جمهوری از ازدواج همجنس گرایان به جاهائی دور و پیش بینی نشده نیز کشید.

از جمله همین روی جلد نیوزویک. برخی اظهار نظر کردند که برخلاف ادعای آقای اوباما، ازدواج همجنس گرایان ارتباطی با گسترش حقوق این اقلیت و برابری آنان با اکثریت جامعه ندارد، زیرا ازدواج اصولاً  «حق» محسوب نمی شود و صرفاً توافقی میان دو انسان است. بنابراین پای حقی در میان نیست، که گروهی از آن محروم باشند. تنها مسأله ارث بردن و اثبات والدین بیولوژیک فرزندان است که حقوقی برای زوج های سنتی ایجاد می کند. این زمینه ها هم اصولاً به همجنس گرایان مربوط نمی شود.

بعضی دیگر با اشاره به روایات مذهبی می گویند، ازدواج همجنس گرایان «پیشرفت» نیست، بلکه واپس رفتن به دوران «سودوم و گومورا» است. این موضع گیری اوباما به هیچ روی تازگی ندارد، چه رسد انقلابی باشد. این ها همه سیاست بازی است. چهار سال پیش از این معاون جورج بوش، دیک چینی، که دخترش همجنس گراست، علناً همین موضع را گرفته بود.
باز دیگرانی می گویند موضع گیری های اخیر کاخ سفید (از جمله، به گفته آنان همجنس گرا کردن ارتش) تحمیل تمایلات یک اقلیت کوچک به کل جامعه است. جامعه ای که علاقه ای به تغییر معنای سنتی ازدواج ندارد، و تا بحال مردمش در ۳۱ ایالت رأی داده اند که ازدواج به معنای پیوند یک زن و یک مرد است و نه چیز دیگر. ازدواج همجنس گرایان فقط در شش ایالت به رسمیت شناخته می شود. در میان این مردم، بسیاری می گویند مخالفتی با روابط همجنس گرایانه ندارند و معتقدند هر کسی صاحب تن خود و نحوه روابط جنسی است که می خواهد داشته باشد. اما این جنبه از زندگی خصوصی مردم، ارتباطی به دولت ندارد و ثبت رسمی ازدواج، دخالت در زندگی خصوصی مردم محسوب می شود.

تاکنون همجنس گرایان، در آمریکا می توانستند با یکدیگر زندگی کنند و از شهرداری های محل اقامتشان یک گواهی زندگی مشترک هم دریافت کنند.

گیدو وستروله، وزیر خارجه ی آشکارا همجنس گرای آلمان، از تحول پیدا کردن اندیشه اوباما در مورد ازدواج همجنس گرایان استقبال کرد و گفت: «به کمان من اظهارات پرزیدنت اوباما در مورد ازدواج همجنسیت ها، گامی جسورانه بود. من، نه تنها از سوی خودم، بلکه همچنین به نام دولت آلمان از این اظهارات استقبال می کنم.»

اما در واتیکان، کاردینال دوبلین دیارمید مارتین، که از دربار واتیکان دیدن می کرد، گفت: «آموزه های کلیسا کاملا ً روشن است که ازدواج باید میان یک مرد و یک زن صورت گیرد....این به آن معنا نیست که از حقوق مردم در زندگی هايشان نباید محافظت شود. اما ساختار ازدواج از نظر کلیسا، ساخته ای اجتماعی نیست که بشود آن را تغيیر داد. این امری است وابسته به تعالیم بنیادی کلیسا.»

موضع گیری اوباما در مورد ازدواج همجنس گرایان، به اعتقاد اکثر ناظران سیاسی آمریکا، در این سال انتخابات ریاست جمهوری، قماری بزرگ و نه چندان خردمندانه بوده است.

این موضع گیری ممکن است رأی دهندگان چپ گرا یا همجنس گرا را تحریک و به پول و رأی دادن تشویق کند، اما بی گمان در صفوف اسپانیائی تبار های مهاجر، که از نظر مذهبی محافظه کارند، و در میان سیاه پوستان که اغلب کلیسارو و مبادی به آداب مسیحیت هستند، شکاف و تردید بوجود می آورد و آنان را در حمایت از اوباما و دمکرات ها دچار تردید می کند. و همین ها هستند که می توانند سرنوشت انتخابات ماه نوامبر را رقم بزنند.

از سوی دیگر همین جنجال های اخیر، موجب شده صف محافظه کاران (به ویژه پیروان پر و پا قرص کلیسای انجیلی)، که بسیاری از آنان از نامزدی میت رامنی مورمون به عنوان نامزد انتخاباتی حزب جمهوری خواه دل خوشی نداشتند، پشت سر او فشرده تر شود. بعضی تحلیل گران می گویند اوباما با این موضع گیری، به این ترتیب بزرگترین مشکل جمهوری خواهان در انتخابات آینده را که عدم توافق بر سر یک نامزد واحد قابل قبول برای اکثریت بود، حل کرد و عدوئی بود که سبب خیر شد.

گروه محافظه کار موسوم به «شورای پژوهش خانواده» با انتشار بیانیه ای گفت: «تنفیذ ازدواج همجنس گرایان به وسیله رئیس جمهوری ناامید کننده است، اما دور از انتظار نبود.»

میت رامنی محتمل ترین هماورد اوباما در انتخابات ماه نوامبر هم در اکلاهما به خبرنگاران گفت که ازدواج در نفس خود رابطه ای است میان یک مرد و یک زن. وخود او نیز به همین عقیده است.

آثار این دو دستگی از هم اکنون آشکار شده است: هیأت مدیره گروه موسوم به «جامعه ملی پیشبرد رنگین پوستان» که از گروه های مذهبی سیاهان است، پس از جلسه هیأت رهبری خود در فلوریدا، با انتشار بیانیه ای از ازدواج همجنس گراها حمایت کرد و آن را از حقوق مدنی همجنس گرایان خواند.

با این حال نظر سنجی های گوناگون نشان می دهد که در صد بزرگی از سیاهان (۴۹ درصد در ماه آوریل امسال) با این ازدواج ها مخالفند، و این بیشتر از مخالفان سفید پوست است ( ۴۳ درصد).

فعلاً این مقابله های سیاسی ادامه دارد، ولی اوباما و یارانش موفق شده اند دست کم دو هفته بحث در مورد اقتصاد نابسامان آمریکا و بیکاری و وام های خارجی میلیونی را به عقب بیندازند و ازدواج همجنس گرایان را به جای آن بنشانند.

انتخابات در آمریکا

انتخابات در آمریکا ، همیشه ، یعنی در اغلب دویست و چند سال تاریخ استقلال این کشور ، با رویداد های استثنائی و پدیده های شگفت انگیز همراه بوده است. با گوناگونی بسیار فرهنگی و اجتماعی آمریکا، و پهناوری سرزمینی اش، و با پنجاه قانون انتخاباتی مختلفش، تصور بروز پدیده های غیر منتظره و شخصیت های غیر عادی در انتخابات آمریکا، دشوار نیست. با این حال، انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۲ ، از بسیاری جهات اگر بی همتا نباشد، کمیاب است.

با آن که مراحل مقدماتی این انتخابات ، به دلیل نبودن رقیب برای باراک اوباما در حزب دمکرات ، در حقیقت باید بی سرو صداتر و بی رونق تر از پیش باشد ، اما شرایط بلبشوی اقتصادی جهان ، بوی تغییری که از همه اوضاع دنیا به مشام می رسد ، و به ویژه بحران هویتی که نظم اجتماعی و فرهنگی آمریکا را پس از مدت ها به چالش می خواند ، امسال را به یکی از چهار راه های تاریخی برای این کشور تبدیل کرده است.

حزب جمهوری خواه یا «جی. او . پی » یعنی «کهن حزب بزرگ» در انتخابات امسال مأموریت مهمی برای خود قائل است و آن ، پس گرفتن آمریکاست.به اعتقاد جمهوری خواهان ، حزب دمکرات و ضمائم آن ، به رهبری اوباما ، کمر به نابودی اصول و بنیادهائی که پدران بنیان گذار آمریکا ، ایالات متحده را بر آن بنا نهاده اند ، بسته اند و می خواهند به جای جامعه استثنائی و خود کفای آمریکا ، یک آمریکای ذلیل ، و وابسته به دهش و مرحمت دولت بسازند که از بیم از دست دادن عطایای حاکمیت نیمه سوسیالیستی شبیه اروپا ، تا ابد حزب دمکرات را بر سر کار نگه دارند. آمریکائی که نه حرفش در دنیا در رو دارد ، و نه کسی برای ارتشش تره خورد می کند. خداحافظ آمریکای بی همتا ، خداحافظ صندوق ثبات مالی و پولی دنیا. سلام جامعه همجنس گرایان و چپ گرایان و هیپی ها و سوشی خوران وعلف کشان گول و مست و ملنگ. سلام ورشکستگی و قرض و انگل پروری.

اما دمکرات ها و لیبرال ها هم به اندازه کافی برای شلیک سیاسی و انتخاباتی ، مهمات و گلوله دارند. می گویند جمهوری خواهان و دست راستی ها آمریکا را به جنگ های طولانی و بیهوده و پر هزینه کشانده اند ، نمی خواهند جامعه آمریکا از لحاظ اجتماعی و سیاسی پیشرفت کند ، همه سود ها را برای شرکت های بزرگ و مدیران فربه آنها می خواهند، صنعت آمریکا را لطمه زده اند و مشاغل را به کشورهای خارجی صادر کرده اند. جمهوری خواهان را " یک در صدی ها" می خوانند که نمی خواهند به اندازه کافی مالیات بدهند، به فقرا و نیازمندان بی اعتنا یند ، همدست صنایع دفاعی و مقاطعه کارهای نظامی هستند ، و با تقریباً همه چیز مخالفند: با بیمه های درمانی همگانی ، با صرف پول برای آموزش ، با سقط جنین ، با همجنس گرایان ، با اقلیت های نژادی و مذهبی ، با مهاجران ، و می خواهند هرچه در چنته مملکت هست صرف نظامی گری کنند.

به این ترتیب انتخابات چند ماه دیگر ، از گزینش رئیس جمهوری و نمایندگان کنگره از دو حزب بزرگ فراتر می رود. این ، رأی گیری زورآزمائی دو فلسفه اجتماعی آمریکاست که دو قرن و نیم است ادامه دارد و به هیچ نتیجه تعیین کننده ای هم نرسیده است. زورآزمائی دو فرهنگ است : فرهنگ سرمایه داری و بازار آزاد ، و فرهنگ کنترل سرمایه و ترجیح مصلحت های اجتماعی به آزادی های اقتصادی فردی .. و این درگیری کوچکی نیست.

ایالات متحده آمریکا، نه تنها در قرن های اخیر ، که شاید در تاریخ بشر پدیده ای بی همتا و تجربه ای تکرار نشدنی است. از مهم ترین شاخص های این استثنائی بودن این است که حتی این اختلاف نظرهای اساسی ، و کشمکش هائی که می تواند شیرازه های  هر کشور دیگری را از هم بگسلد ، در آمریکا همواره ادامه دارد ، و هنوز این کشور معبود همه ضعیفان و ستم دیدگان دنیا ، و مقصد کسانی است که می خواهند آزاد و آسوده زندگی کنند.  به شرطی که موهبت " تحمل " را داشته باشند. آمریکا ، پیش از هر چیز سرزمین تحمل همدیگر و تقریباً همه چیز است.

 

در حال بارگذاری، لطفأ صبر کنید ...
آرشيو نظرسنجی های قبلی