گوناگونی | محلی برای همگی

02 مارچ 2009

شصت و نه سنت

 
گری اشتینگارت، نویسندۀ یاوه آباد، در دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک تدریس می کند.

نوشتۀ گری اشتینگارت

گری اشتینگارت متولد لنینگراد است و وقتی هفت ساله بود به آمریکا مهاجرت کرد. کتاب او موسوم به پوچستان (2006) از سوی مهمترین بنگاه های نشر مانند نیویورک تایمز و مجلۀ تایم، از جملۀ ده کتاب برتر سال شناخته شد. اولین رمان او، کتاب راهنمای تازه واردان روس (2003) برندۀ جایزۀ اولین داستان استفن کرین گردید و مجلۀ گرانتا او را یک از بهترین رمان نویسان جوان آمریکایی خواند (2007). او در دانشگاه کلمبیا، واقع در نیویورک، استادیار نویسندگی خلاقه است.

وقتی چهارده ساله بودم، لهجۀ روسی ام را از دست دادم. یعنی در تئوری می توانستم به طرف دختری بروم و کلمات "او، سلام" [Oh, hi there] دیگر با صدای "اوخت های زر"، که شبیه به نام یک سیاستمدار ترک بود، از دهانم درنیاید. من در پوست تازۀ خودم می خواستم سه کار انجام دهم: به فلوریدا بروم، که می دانستم برجسته ترین و زیرک ترین همشهری های ما در آن جا بهشتی ماسه ای برای خود ایجاد کرده اند؛ دوست دختر پیدا کنم، که ترجیحا بومی باشد، و بگوید که به نوعی مرا دوست دارد؛ و همۀ وعده های غذایم را در مک دونالد بخورم. من اغلب از لذت خوردن غذای مک دونالد برخوردار نبودم. والدینم عقیده داشتند که غذا خوردن در ستوران و نخریدن لباس های کیلویی خیابان اورچد کار آدم های ثروتمند یا آدم های اسراف کار است، شاید کار آن "ملکه" های ولخرجی که در موردشان مرتب در تلویزیون می شنیدیم. حتا پدر و مادرم، که عاشق آمریکا بودند، آن طور که فقط مهاجران عاشق آن می شوند، نمی توانستند در برابر جذابیت فلوریدا و دیدن سواحل آن و میکی ماوس [دیسنی لند] مقاومت کنند.

و به همین جهت، در وسط تعطیلات زمستانی مدرسۀ یهودی من، دو خانوادۀ روس در یک اتومبیل سواری بزرگ دست دوم چپیدند و بزرگراه آی 95 را به سوی ایالت آفتابی فلوریدا در پیش گرفتند. خانوادۀ دیگر که از سه عضو تشکیل شده بود، درست مثل خانوادۀ ما بود با این فرق که تنها فرزند آن ها دختر بود و به طور کلی از ما چاق تر بودند؛ خانوادۀ من در مجموع بیشتر از سیصد پوند وزن نداشت و عکسی از ما زیر مونوریل مرکز اپکات گرفته شده و هر یک سعی کرده با ارائۀ لبخند متفاوتی، احساس آشنای حضور در دیدنی ترین مکان کشور تازه اش را به بیننده القا کند، لبخند یک مگاواتی من مانند لبخند یک فروشندۀ دوره گرد یهودی است که فروش خوبی کنار خیابان داشته. بلیط های دیسنی لند، جایزه ای بود که ما باید برای به دست آوردن آن مدتی در محل فروش بلیط و استفادۀ نوبتی از این موقعیت، منتظر می ماندیم. فروشندۀ بلیط بعد از ارزیابی ظاهر پدرم، از ما پرسید "شما اهل مسکو هستید؟"

"لنینگراد".

"بگذار حدس بزنم: مهندس مکانیک؟"

"بله، مهندس مکانیک. ... خوب، حالا بلیط های دیزنی، خواهش می کنم."

رد شدن از بالای جادۀ مک آرتور تا ساحل میامی برای من مانند مراسم واقعی قبول تابعیت بود. من همۀ آن را می خواستم – درختان نخل، قایق های تفریحی که از جلوی خانه های گران قیمت بالا و پایین می رفتند، آپارتمان های ساخته شده از بتون و شیشه که در عکس خود که بر آب های آبی افتاده عرض اندام می کنند، امکان تلویحی برقرار کردن ارتباط با زنان غیراخلاقی. می توانستم خودم را در حال خوردن یک بیگ مک روی بالکن تصور کنم که گاه و بی گاه یکی از سیب زمینی های سرخ کرده را در هوای شور دریایی از روی شانه هایم به اطراف پرت می کنم. اما باید صبر می کردم. هتلی که دوستان والدینم رزرو کرده بودند، به جای تخت، دارای تخت های سفری مخصوص سربازخانه بود، و دیدن یک سوسک نیم فوتی مانند مشت محکمی بر دهانمان فرود آمد. ما که از ساحل میامی به کلی هراسیده بودیم، آن را به مقصد فورت لادردیل ترک کردیم، در آن جا، یک زن یوگسلاو در یک متل بی رنگ و رو به ما جا داد که نزدیک ساحل و دارای سیستم رایگان دریافت یو اچ اف بود. ما همیشه گویا در حاشیۀ همه جا بودیم: راه اتومبیل روی هیلتون فونتن بلو، یا آسانسور شیشه ای رستوران طبقۀ آخر که می توانستیم موقتا تابلوی "لطفا برای میز صبر کنید" را در بالای اقیانوس بی پایان دزدکی ببینیم، اقیانوس دنیای قدیم که ما آن را پشت سر گذاشته بودیم و به طرز فریب دهنده ای هنوز نزدیک به ما قرار داشت.

به نظر والدین من و دوستانشان، این متل یوگسلاو یک بهشت واقعی بود، پایانی خوش برای زندگی های دشوار. پدرم با مایوی راه راه قرمز و سیاهش که تقلیدی از مایوهای مارک اسپیدو است، با شکوه تمام در آفتاب دراز کشیده است، و در همین حال، من آهسته آهسته از میان دختران اهل غرب میانه که در آفتاب خود را کباب می کردند، می گذشتم. "او، سلام." این کلمات کاملا آمریکایی که ذاتی نبود بلکه من آن را اکتساب کرده بودم، در میان لب هایم قرار گرفت، اما توان رفتن به سوی یکی از آن دختران و گفتن جمله هایی از این قبیل، لازمه اش این بود که من در آن ماسه های داغ زیر پایم ریشه داشته باشم، حضوری تاریخی تر از تنها یک کارت سبز با اثر انگشت و صورت کک و مکی من بر روی آن. در متل، فیلم پیشتازان فضا بی وقفه در کانال های 73 یا 31 یا کانال های دیگر به نمایش درمی آید، این سیارات تکنی کالر رنگ و رو رفته از سیارۀ خودمان برای من آشنا تر اند.

در راه بازگشت به نیویورک، من خود را با دستگاه صوتی واک من مشغول کرده بودم و امیدوار بودم این تعطیلات را از یاد ببرم. بعد از گذشتن از کنار درختان نخل، در حوالی جنوب جورجا ما نزدیک یک مک دونالد توقف کردیم. من می توانستم هنوز چیزی نشده طعم آن را در دهانم مزه مزه کنم: همبرگر شصت و نه سنتی. سس گوجه فرنگی قرمز ماسیده در بستری از پیاز خرد شده. برش های برجستۀ خیار شور؛ جریان محو شوندۀ کوکاکولای خنک؛ قلقلک گاز آن در قسمت عقب حلق که نشان می داد کار خودش را انجام داده. من وارد خنکای این فضای سحرآمیز شدم که بوی گوشت کباب شده در آن پیچیده بود، و روس های چاق تر پشت من می آمدند، و چیز بزرگ و قرمز رنگی را دنبال خود می کشیدند. یک یخدان بود که قبل از این که متل را ترک کنیم، آن را پر کرده بودند، این کار را مادر خانوادۀ دیگر انجام داده بود که با صورت گرد و مهربانش، بی شباهت به مادر من نبود. او یک نهار درست و حسابی روسی برایمان تهیه دیده بود. تخم مرغ آب پز پیچیده شده در فویل؛ وینیگرت ، که سالاد لبو به سبک روسی بود و آن را در یک ظرف مصرف شدۀ ماست چکیده جا داده بودند؛ همراه با مرغ سرد که لابه لای ورقه های چین دارد یک بولکا  قرار داشت. من با التماس گفتم، " اما اجازه داده نمی شود. باید از همین جا غذا بگیریم."

احساس سرما می کردم، نه سرمای ناشی از تهویۀ مطبوع در جنوب جورجا، بلکه سرمای بدنی که اضمحلال خود و پوچی همه چیز را احساس می کند. من سر دورترین میز از خانواده ام و دوستانشان نشستم . منظرۀ افراد مقیم خارجی را که آفتاب سوخته و مشغول خوردن غذای سنتی شان بودند، تماشا می کردم – فک هایشان را که هی می جنبید و می جنبید – تخم مرغ های آب پزرا که تا به دهان برده شود، ارتعاش خفیفی پیدا می کردند؛ و آن دختر همسن من که او هم اوقاتش تلخ بود اما آرام و انعطاف پذیر می نمود؛ و پدر و مادرش را که مشغول تمام کردن تکه های سالاد لبو با قاشق پلاستیکی بودند؛ و پدر و مادر من که برای برداشتن دستمال کاغذی های رایگان مک دونالد از جایشان برمی خاستند و در همین حین، آمریکایی های اتومبیل دار، با بچه های مو بورشان می آمدند و بهترین غذاهای مخصوص کودکان را می خریدند.

پدر و مادرم رفتار متکبرانۀ مرا به تمسخر می گرفتند. من تنها و گرسنه نشسته بودم – چه مرد غریبی داشتم بار می آمدم! چقدر به آن ها کم شباهت داشتم. جیب هایم پر از سکه های ده و بیست و پنج سنتی بود، که می توانستم با آن یک همبرگر و یک کوکای کوچک بخرم. داشتم به جبران آبرویم و فراموش کردن میراث سالاد لبو فکر می کردم. والدینم پول خرج نمی کردند چون فکرشان این بود که هر لحظه ممکن است فاجعه ای رخ دهد، که شاید دکتر در جواب آزمایش کبد، یک اقدام اضطراری را با علامت مشخص کرده باشد، که شاید با آشنایی نداشتن کافی به زبان انگلیسی، آن ها را از کار بیکار کنند. ما همه معرّف یک جامعۀ اقلیت بودیم که زیر ابر سیاه اخبار ناخوش که شاید هرگز نمی رسید، کز کرده بودیم. سکه های نقره ای در جیبم ماند، و دامنۀ خشمم تبدیل به زخم های آتی شد. من پسر همان پدرو مادر بودم.

"شصت و نه سنت" نوشتۀ گری اشتینگارت. حق چاپ متعلق به گری اشتینگارت 2007. چاپ اول در نشریۀ نیویورکر. چاپ مجدد با مجوز آژانس ادبی دنیس شانون.

با پيوندهای روبرو نشانه بگذاريد:     اين چيست؟