گوناگونی | محلی برای همگی

24 فوريه 2009

نویسندگی، پلی برای نزدیک ساختن فاصله های قومی

دورنمای آمریکایی سرخپوستی

 

نوشتۀ سوزان پاور

مادر تخیل پرداز بومی آمریکایی یک دختر جوان به او کمک می کند تا میراث دوگانۀ خود را بپذیرد.

سوزان پاور،  وکیل تحصیل کرده در هاروارد است که تبار سرخپوست آمریکایی و اسکاتلندی- ایرلندی/انگلیسی دارد و از جملۀ اولین مستعمره نشینان ایالات متحده بوده اند. او دربارۀ میراث سیوکس داکوتایی خود می نویسد. اولین رمان او، رقصندۀ چمن، در سال 1995 برندۀ جایزۀ پن/همینگوی بهترین رمان اول یک نویسنده شد. سایر آثارش عبارتند از جامعۀ پردل (1998) و بام نورد (2002)، و آثارش در مجلۀ ماهانۀ آتلانتیک، پاریس ، پلوشرز، و داستان به چاپ رسیده است. پاور در دانشگاه هاملین واقع در سنت پل مینه سوتا نویسندگی خلاق تدریس می کند.

مادرم در سال 1925 در فورت ییتس، واقع در داکوتای شمالی متولد شد، شهری خاک آلود در منطقۀ محافظت شدۀ سرخپوستان سیوکس که بر صخرۀ استندینگ بنا شده. نام داکوتایی او ماهپیابوگاوین است که به زبان قبیلۀ ما یعنی زن گرد آورندۀ ابر های طوفانی، او چون فرد پیش آگاه از توفان های سیاه پا به جهان نهاد، به طوری که خاک فرسودۀ دشت های مرکزی تبدیل به یک گرد خشک و روان و کشنده گردید. او در یک کلبۀ چوبی و روبروی جاده ای بزرگ شد که به مقبرۀ رییس معروف قبیلۀ ما، گاو نشسته، منتهی می شد.

"او محافظ ما بود. اگر مشکلی داشتیم یا چیزی موجب هراس ما می شد، ما به سمت مقبرۀ او که از سنگ های روی هم چیده شده تشکیل شده بود می رفتیم و صدا می کردیم، "لا لا، لا لا، به ما کمک کن." مادرم خاطرات زیادی از سیوکس دارد، او می گوید، "مانند یک فیل". من این داستان را بار ها شنیده ام.

"البته. مخفف تانکاشیلا است. پدربزرگ."

"همین طور است."

من در کودکی زبان داکوتایی را فرا نگرفتم اما به اندازۀ کافی به واژه ها وجمله های این زبان آشنا هستم که بتوانم آن را به عنوان یک زبان بصری تحسین کنم – هر واژه مانند تصویری است در کشاکش داستان هایی که من در زندگی و هنر خود به کار برده ام. من در یک منطقۀ محافظت شده به دنیا نیامده ام، بلکه در شهر بزرگ و مختلط شیکاگو چشم به جهان گشودم، و خاطرات مادرم، تنها نیمی از مرا تشکیل می دهد زیرا پدرم متولد ایالت نیویورک بود، از تبار انگلیسی های اهل اسکاتلند و ایرلند که در قرن هفدهم اروپا را برای آشنایی با ماجرا های آمریکا ترک کرده بودند. او 10 سال بزرگتر از مادرم بود، تحصیلات دانشگاهی داشت و در ناز و نعمت بزرگ شده بود، و من هنگامی که کوچک بودم دوست داشتم پیش خودم تصور کنم اگر آن ها زمانی که مادرم 10 ساله و او 20 ساله بود یک دیگر را ملاقات می کردند، چه قدر عجیب و غریب می شد. آیا دل پدرم برای مادرم می سوخت؟ با دیدن او که پا برهنه و سراپایش پوشیده از خاک بود و موهایش را پسرانه کوتاه می کرد و یک شلوار پیش سینه دار به پا داشت؟ آیا مادرم با دیدن لباس های آراستۀ او، پیپ شیک، و صورتش که به دقت اصلاح شده و بوی ادکلن اولد اسپایس می داد، ممکن بود فکر کند او از دنیای دیگری نازل شده؟ پدر و مادرم در سفر های جداگانۀ خود به نحوی به یک دیگر نزدیک بودند، آن ها هر دو کتاب دوست و دارای شغلی در رابطه با کار چاپ و انتشارات بودند. و این، نقطه ایست که ما همیشه در آن به یک دیگر می رسیم، هر قدر هم متفاوت باشیم، در عشق به واژگان مشترک هستیم.

مادرم جزو اولین افراد مؤسس مرکز سرخپوستان آمریکایی در شیکاگو بود، و من در آغوش یک جامعۀ شبه قبیله ای بزرگ شده ام و مانند بقیۀ خانم های بزرگ وینباگو، رقص سبک واشبورد، شنیدن داستان های واقعی ارواح و داستان های عبرت آموز جادوگری را یاد گرفته ام. من آموخته ام که قبایل گوناگون چگونه خدایانشان را پرستش می کنند و خیلی از آن ها اعتقاداتشان را با مسیحیت ممزوج کرده اند. این زندگی من در روز های آخر هفته، شب ها، و تابستان ها بود، اما این تنها زندگی من نبود. والدینم فرهنگ اصلی آمریکا را هم به من یاد می دادند، آن ها مرا به دیدن نمایش های باله، تئاتر، کتابخانه ها و موزه ها می بردند. من شکسپیر را در 12 سالگی و با گشتن در میان مجموعۀ گستردۀ آثارش در کتابخانۀ ملی واقع در مرکز شهر، "کشف کردم". مجموعه های سنگین آثار او را به سختی می کشیدم و به خانه می بردم و ساعت ها به آن گوش فرا می دادم. قطعات طولانی و دراماتیک آن را حفظ می کردم و صحنه های مورد علاقه ام دربارۀ مرگ را بریده بریده و با صدای بلند در خانه می خواندم. مانند قطعۀ "من دارم می میرم، ای سرزمین مصر، من می میرم"، که گویی تمامی نداشت. فکر می کردم اگر شکسپیر می توانست با سرخپوستان ملاقات کند، خود را در خانۀ خودش احساس می کرد، او استاد داستان سرایی بود، و برای من طبیعی می نمود که او را مثل یکی از خویشاوندانم تلقی کنم، و می توانستم به همان آسانی که از استلا جانسون که داستان های وینباگو دربارۀ برادران کفش برفی را برایم تعریف کرده بود، الهام گرفتم، از شکسپیر هم الهام بگیرم.

در دوران مدرسه، از کودکستان گرفته تا کلاس دوازدهم، من همیشه تنها سرخپوست کلاس بودم، و سال به سال شاهد تغییرات اجتماعی بودم، و تفاوت های من با بقیه، اول مانع بزرگی بود که برای معلم ها چالش انگیز می نمود، اما بعد آنان این تفاوت ها را پاس داشته و حرمت آن را نگه می داشتند. در سال های اولیۀ دوران تحصیلم ممکن بود معلم برای تکیلفی که خوب نوشته بودم به من نمرۀ خوبی بدهد، اما زیاد مطمئن نبود که دلش می خواست من متن نوشته ام را سر کلاس بلند بخوانم (مثل بقیۀ شاگران)، زیرا برداشت من از تاریخ طبق الگوی پذیرفته شده نبود. اما در دورۀ دبیرستان، معلم ها زمانی که مایل بودند نظرهایی متفاوت در کلاس مطرح شود، عمدا مرا صدا می کردند و از من می خواستند افکار غالب را به چالش بگیرم. دوستانی که قبلا  مرا به دیدۀ یک وصلۀ ناجور میان همکلاسی های خود تلقی می کردند، بعدا ادعا می کردند که به زندگی سرّی من غبطه می خورده اند، آخر هفته هایی که در نیویورک در یک مراسم عروسی سنتی مهاک شرکت می کردم، یا زمانی که در بازگشت از تعطیلات شکرگزاری، مرا با یک تاج و عنوان دختر شایستۀ سرخپوست شیکاگو می یافتند. من با دیدن تعداد روز افزون خوانندگان، مانند معلمان، که به همۀ داستان های آمریکا، و همۀ شیوه های تفکر علاقمند شده اند، دلگرمی پیدا می کنم، و برای همین، به عنوان یک نویسنده از زندگی سرّی خودم می نویسم و همه را به آشنا شدن با آن دعوت می کنم.

بعد از مرگ پدرم، من و مادرم در یک مجموعۀ آپارتمانی شروع به زندگی کردیم، او مایل بود من با سمت و سوی خانوادگی او هم نزدیکی پیدا کنم. او هال ورودی آپارتمانی که در آن زندگی می کردیم را تبدیل به یک گالری آبا و اجدای کرده بود، محلی که شرق و غرب، سرخپوست و سفیدپوست، به منزلۀ یادگار های بصری داستان ها و آرزو های متفاوت بتوانند در کنار هم قرار گرفته و یا به عبارت دیگر، در وجود من با هم بیامیزند. بر دیوار شرقی، جواز زمین هایی که به پاس خدماتش به او اعطا شده بود و عکس های اقوام پدرم و تصاویر چاپ شده روی قلع را آویخته بود که در مرکز آن ها مردی مسن با یک ریش سفید انبوه و چشمان شیطنت بار دیده می شد: یعنی پدر بزرگ پدرم، جوزف هنری گیلمور، کشیش باپتیست، استاد دانشگاه، و سرایندۀ اشعار سرود مذهبی "او مرا هدایت کرد" که پدرش در دوران جنگ های داخلی (1865-1861) فرماندار نیوهمشایر بوده است. بر دیوار غربی، او دو چوب طبل تزیین شده، نقاشی های رنگ و روغن از رؤسای سیوکس، حصیرهایی ازعلف معطر، و درمرکز این مجموعه نیز تصویری از پدر پدربزرگم، ماهتو نوپا (دو خرس)، آویزان کرده بود، یعنی رییس موروثی یانکتونای داکوتا، ناطق معتبر، و مدافع گروهش در نبرد تپۀ سنگ سفید در سال 1863. این دو مرد، در دو سوی راهروی ما که دارای کفپوش تیره بود به شکاف فرهنگی میان خود، که علی رغم معاصر بودن با یک دیگر،هرگز موفق به ملاقات هم نشده بودند، می نگریستند. تصورات مادرم، این وضع را مقاومت ناپذیر می یافت و داستان هایی دربارۀ بگومگو های شبانۀ آن دو برای من سر هم می کرد.

"آن ها همگی انسان های خوبی هستند، اما یک دیگر را درک نمی کنند، و برای همین با یک دیگر وارد جنگ می شوند. حتی دو خرس، که رییسی تا به این حد در خور تحسین بود، نمی توانست صلح را حفظ کند. جنگ در میان آن ها درگرفت، برای همین باید مواظب باشی که شب هنگام از راهرو عبور نکنی. البته هر دو طرف ترا دوست دارند، اما آن ها خشمگین هستند، و گلوله و تیر پرتاب می کنند، و همیشه متوجه نمی شوند که چه کار دارند می کنند. ممکن است در گرماگرم آتش متقاطع گیر بیفتی!"

وقتی کوچک بودم، هر چیزی که مادرم می گفت را باور می کردم. سعی می کردم در دیروقت شب از راهرو رد نشوم، اما وقتی صبح می شد برای یافتن مدارک و شواهدی از جنگ - مانند سوراخ گلوله ها در دیوار های گچی، یا خون پاشیده شده روی زمین - به آن جا سرکشی می کردم. اهمیت نداشت که راهرو همیشه مرتب و منظم بود؛ همیشه تصور می کردم نیاکانم بعد از تمام شدن جنگ از نگرانی این که مرا با خشونت ها و اشتباهاتشان بترسانند، همه جا را تمیز می کنند.

سال ها بعد از این که من از آن آپارتمان رفته بودم، مادرم مرا به یاد داستان هایش در مورد جدایی میان نیاکانم می انداخت و به من می گفت که در دنیای واقعیت، اوضاع چگونه بوده است.

من با پرخاش به او گفتم، "درست است! تو باعث شده بودی من از رد شدن از راهرو در موقع شب بترسم، و فکر کنم همه جور آشوب و بلوا ممکن است رخ دهد."

او می گفت، "می دانم، می دانم. خیلی وحشتناک بود. اما دارای پایان خوشی است."

"واقعا ً؟"

"بله. از زمانی که کتابت، رقصندۀ چمن، به چاپ رسیده، من متوجه شده ام که در راهرو سکوت و آرامش برقراراست. دیگر از بگومگو ها و سوءتعبیرها و خشم و غضب خبری نیست. هر دو طرف به تو و آن چه نوشته ای افتخار و تصور می کنند نقش زیادی در موفقیت تو ایفا کرده اند. هیچ کس از قلم نیفتاده. برای همین، مطالب زیادی برای حرف زدن دارند، و روی موضوع های بسیاری با یک دیگر توافق کرده اند. احتمالا درک می کنند که وجوه مشترکشان بیش از آن چه تصور می کردند، است.

هنگامی که داستان نویسی را آغاز کردم، هرگز نمی توانستم تصور کنم که داستان ها و کلمات من، عشقم به ادبیات می تواند از طریق زنجیرۀ صدا های ارواحی که قبل از من آمده بودند، روایت های جادویی پدید آورد که به خون های روان در رگ هایم اتحاد ببخشد . به عقیدۀ خودم، این بهترین نتیجه است: آثار من پلی بر روی فاصله ها است، جایی که که همه محترم و مشمول آن می باشند، هر کس دارای صدایی برای خود، و سهمی در رویداد های بعدی است.

با پيوندهای روبرو نشانه بگذاريد:     اين چيست؟